سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        قهوه سرد
        ارسال شده توسط

        سیما جوکار

        در تاریخ : شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۲ ۰۳:۱۳
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۸۴ | نظرات : ۱۶

         صورت کبود و ارغوانی آسمان حاکی از آن بود که هنوز دل پری از سرما دارد و هر آینه بغضش دوباره می ترکد.شاید هنوز از باریدن اشک برف سیراب نشده بود.از پشت پنجره غبار گرفته درختان راست قامت آن سوی خیابان که تا انتهای کوچه صف کشیده بودندو برهنگی خود را زیر چادری از برف پنهان کرده بودندبه چشم می خورد.باهر وزش باد سر خم می کردند و زیبای خود را به رخ دیگری می کشیدند.لنز دوربینش از پشت پنجره گربه سیاهی را که در انبوه برف عرض خیابان را خط می انداخت دنبال میکرد.  این چندمین بار بود که در این دقایق از این ور خیابان به آن سمت می رفت و بر می گشت.انگار اوهم می خواست سیاهی اش را به سفیدی برفها ببازد شاید کمی رنگ به رنگ شود.با پشت دست مه رقیق پنجره را پس زد و دوباره روی گربه زوم کرد.نور خاکستری رنگ با شتاب بیشتری به درون تابید.چیزی به شب نمانده بودو نور چراغ تصویر زیبای خیابان را از پشت پنجره می دزدید.سرانجام گربه را پای یکی از درختان محجوب گیر انداخت و گربه را در حالی که چشمان سبزش به طرف پنجره آپارتمان او برگشته بود در قاب دوربینش حبس کرد.
        سرمای خانه کم کم داشت از هوای بیرون پیشی می گرفت. از دیشب که شومیه خراب شده بود دیوارها هم حکم قالبهای یخ یخچالخانه ها را پیدا کرده بودند که تکیه بهشان حتی تا استخوان ها را می سوزاند.هرچه لباس گرم داشت پوشیده بود حتی کلاه و دستکش ها و جوراب های پشمی هم افاقه نمی کردند.همه شعله های گاز را روشن کرده بود. شاید از سرما بکاهد . اما بی فایده بود.هنوز کمی به ساعت هفت مانده بود.صبح وقتی داشت ماشین را به پارکینگ می برد از آقا مجید قول گرفت که برای تعمیر شومینه سری به او بزند.موسیقی ملایمی که با هوای بیرون هارمونی داشت به گوش می رسید.شاید از آپارتمان کناری بود.باز دوربینش را در فضا گرداند شاید لحظه خاطره انگیز دیگری را با خود برای مهتاب به سوغات ببرد. اما اضطراب کمی آرام آرام داشت وجودش را پر می کرد.شوقی که از بچگی با برف در درونش شکفته می شداینبار اورا مضطرب می کرد.چون درست زمانی بود که نباید.احتمالا"با این شرایط هوا پروازهای فردا کنسل می شد و سفری را که مدتها نقشه اش را می کشید به تعویق می افتاد.هوا دیگر کاملا"به تاریکی  فرو می رفت و کبودی آسمان که داشت از زیر نقاب خاکستری رنگ بیرون می امد  جلوه دیگری به خود گرفته بود.احساس سردرد کمی در پیشانی اش احساس می کرد. دوربین را روی میز آشپزخانه گذاشت. درد از شقیقه ها تا جلوی پیشانی و گودی چشمهایش کشیده شد. سرش را از تاریک روشنای خیابان به تاریکی خانه چرخاند و تماشای ترکیدن دوباره بغض آسمان را ازد دست داد.شاید فنجانی قهوه برای هر دو خوب باشد. سرما و اضطراب...صدای بغض آلود و گریان مهتاب همراه با موسیقی ملایمی که پخش می شد در گوشش زنگ می زد...رضاجان بابا دیشب مرد...و با این خبر بود که از سه روز پیش کوله بارش رابسته وآماده پیوستن به مهتاب شده بود. امااین برف بدون هماهنگی داشت برنامه هایش را به هم می ریخت.بی جهت کابینت ها را باز و بسته می کرد تمرکزی بر افکارش نداشت و نمی دانست دقیقا" به دنبال چه می گردد.قهوه جوش؟ فنجان؟قهوه؟شکر؟...انگار همه قدرت تمرکزش را در لنز دوربین بر روی گربه سیاه جا گذاشته بود.و هر لحظه مضطرب تر می شد.قهوه جوش را  در فضای آبی کتک خورده آشپزخانه پیدا کرد و روی یکی از شعله های روش اجاق گاز گذاشت.
        سه ماه پیش زمانی که مهتاب خواست نزد پدرش به کانادا برگردد مخالفتی نکرد. از اول هم مخالفتی نداشت.زمانی که ازدواج کردند کمتر از دو ماه  از ورود مهتاب به ایران می گذشت.یک روز با ستاره به عکاسی او آمدند و ستاره اورا که از بستگان دورشان بود معرفی کرد. قصه رمانتیک تکراری...علاقه ای به مرور این خاطرات نداشت. یادآوریشان احساس گناه را در وجودش بیدار می کرد.احساسی که از مدتها پیش دراو جان گرفته بود.درست از همان زمان که پدر مهتاب  گفت هرگز دعوتنامه ای برای  نمی فرستد.احساس گناه بود یا پشیمانی...نمی دانست.هر دو آزار دهنده بود.به هر حال مهتاب عاشقش شده بود و او هم از ستاره اش گذشته بود.ستاره ای که دیگر در آسمان زندگی اش نتابید.به امید رسیدن به بهشت ...بهشتی که بعد از سه سال امروز درهایش را به روی او باز کرده بود...با مرگ پدر مهتاب...
        آقای نامجو زمانی که از خاطر خواهی مهتاب آگاه شد مخالفت شدید خود را اعلام کرد.شاید به خاطر اینکه ستاره از بستگانش بود و شاید افکار رضا را خوانده بود.هرچه بود رابطه مهتاب و پدرش مکدر شد.و خواهشهای مهتاب که سعی داشت پدرش را راضی کند به جای نرسید و او که به امید رفتن از ایران با مهتاب ازدواج کرده بود ناکام ماند.چون مهتاب هم تصمیم گرفت در ایران بماند در کنار رضا...و او راهی طولانی برای رسیدن به آرزوهایش پیش رویش دید.
        روی کاناپه چرمی که از شدت سرما تنت را سوزن سوزن می کرد نشست فنجان قهوه را روی میز گذاشت و سرش را به عقب تکیه داد. دوربین را روشن کرد و عکسهایی که در حافظه دوربین ذخیره شده بود را آرام آرام رد می کرد.اولین عکس گربه سیاه بود که انگار مستقیم به چشمهایش زل زده بود.لحظه ای جا خورد .درست مثل چشمهای ستاره... چشمهای او سیاه بوداما این نگاه همان نگاهی بود که آخرین روز  در تاریکخانه عکاسی روی چشمهایش نقش بست.وقتی که با خونسردی خبر ازدواجش با مهتاب را به او داد.تصویرش بیشتر از همه عکسهایی که تا به حال گرفته بود و هر از گاهی نگاهشان می کرد در ذهنش نقش بسته بود .نگاهی که همیشه دنبالش می کرد. دوربین را خاموش کرد.اعصابش داشت به هم میریخت.ای کاش آقا مجید زودتر بیاد سرما بیشتر و بیشتر می شد.
        قهوه را مزه مزه کرد.تلخ تلخ بود...
        مهتاب زبانش خوب بود .بالاخره متولد کانادا بود.خیلی زود در یکی از شبکه های تلویزیونی رسمی برون مرزی مجری خبر شد.کار خوبی بود با درآمدی بیشتر از عکاسی .بعد از گذشت یکسال از ازدواجشان پدر مهتاب طاقت قهر تک دخترش را نیاورد.
        -بابا گفته اگه بچه دارشیم می تونیم بریم پیشش...کار تورو درست می کنه...من گفتم نمی خوام...کسی نمی تونه واسه زندگی ما تصمیم بگیره...ما اینجا کنار هم خوشحالیم... واسه بچه دار شدن زوده...مگه نه رضا ؟...رضا؟...با توام...
        و شش ماه بعد دکترها از مهتاب قطع امید کردند. او هیچوقت نمی توانست بچه دار شود.پدر مهتاب شاید با این پیشنهاد می خواست از عشق او به دخترش مطمئن شود اما باز هم...نمی دانست این خاطرات پراکنده چه جوری به ذهنش راه پیدا کرده بودند.آن هم زمانی که دیگر نیازی بهشان نبود.
        پیشنهاد جدائی را مهتاب داد...و بهانه ای برای قهر چند روزه شد. شبها را در عکاسی می خوابید و به دنبال راهی برای گریز از این داستانها...اما جدائی در آن زمانی که دری به رویش باز نبود عقلائی نبود.تمام پل های پشت سرش ویرانه ای بودند که برگشتن و حتی نگاه کردن بهشان دلش را می لرزاند.به خانه برگشت و مهتاب عشقش را باور کرد...
        ضربه در مثل پتک بر سرش فرود آمد.به سختی از کاناپه کنده شد تمام تنش درد گرفته بود انگار از سرما بود یا..انگار کتک سختی خورده بود.تلو تلو خوران خودرا به در رساند.آقا مجید پشت به نور چراغ پاگرد هیبتی سیاه رنگ داشت که اطرافش پر از انوار طلائی بود.چشمانش رابست.
        -سلام رضاخان...احوال جنابعالی...دیر که نکردم؟ باعث شرمندگی سرویس امروز دیر رسید...برف دیگه می بینید   یواش یواش اومد
        پریز چراغ رو زد سالن یخ زده پذیرایی از نور لوسترآبشاری وسط سقف به وجد آمد.تمام وسایل خانه برای دقایقی جلوی چشمانش به رقص درآمده بودند.
        -سلام..نه نه فقط زودتر راش بنداز که قندیل زدم. دستت درد نکنه
        -اوخ اوخ ببین چه سرمائی دیوارا رو گرفته ... اوه اوه ببین مثه اسکیموها شده ... به روی چشم چاکر داش رضام هستیم... ما که دوست نداریم از فردا به جای رضاخان شوما رو رضا یخی صدا کنیم...
        خودش از شوخی بی مزه اش با صدای بلند خندید. احساس کرد صدای قهقه های زمختش مه شیشه ها را ترساند.چون پنجره ها به قطره نشسته بودند.زیاد از مجید خوشش نمی آمد.تنها به خاطر مهتاب که فرنگیس خانم زن آقا مجید تنها دوستش بودسلام علیکی می کرد.اصلا" نمی فهمید مهتاب در این زن چه دیده بودکه با او مفارقت می کرد.هیچ سنخیتی میانشان نبود.نه سواد و شان خانوادگیشان و نه حتی حرفی مشترکی...نمی دانست هم شاید داشتند...
        مجید تقریبا" هم سن و سال خودش بود.  اما فرنگیس دختری تقریبا"هم سن مجیدازدواج اولش داشت که بعد از ورود مجید به خانه شان بار رحیل بسته بود و نزد پدرش رفته بود.قهر کرده بود.و مهتاب تنها مونسش بود.گاهی به بهانه ای پایین می آمدو ساعتها در آشپزخانه با مهتاب خلوت می کردند. شاید مهتاب هم اورا مادر هرگز ندیده اش می دانست.
        صدای  بم و زمخت مجید فضای خانه را پرکرد و اورا از افکارش بیرون کشید.همانجور که شیلنگ گاز را باز می کردجعبه ابزارش را هم جستجو می کرد
        -خوب آقا رضا نگفتید ها...صبح با عجله رفتم نشد حرف بزنیم...حالا فردا عازمید
         -کمک نمی خواید؟
        -نه بابا سیم ثانیه دیگه کوره آدم پزی را می ندازیم...از شنیدن فوت پدر مهتاب خانوم واقعا" متاسف شدم...از طرف من بهش تسلیت بگید ...البته با فرنگیس حرف زدن...اگه بری واسه همیشه می ری دیگه؟
        حوصله حرف زدن نداشت سرش مثل یه کوه پر از برف سنگینی می کرد. اصلا" تاب ایستادن نداشت.
        -قهوه یا چای؟
        -ممنون آقا رضا...قبل  اینکه بیام اینجا فرنگیس مجبورم کرد یه لیتر شیر داغ بخورم...
        مجید مدام حرف میزد و همانجور سرگرم شوینه بود.اصلا" صدایش را نمی شنید.سنگینی سرش به گوشهایش سرایت کرده بود.سه ماه پیش یکروز که دلش پر از دلتنگی پاییز بود و نم نمک باران داشت هوایی اش می کرد با چشمهای اشکبار مهتاب روبرو شد.
        -رضاجان... می خواستم یه خواهش ازت کنم...
        -جانم عزیزم ...خوبی مهتاب جان...اتفاقی افتاده؟
        -مهران صبحی زنگ زد...
        صدایش بغض داشت و چشمانش از شدت اشک ورم کرده بود.دستان کوچکش را دور بازوی او حلقه کرد وخودش را در آغوشش رها کرد .
        -میتونم یه مدت برم پیش بابا؟
        مثل برق گرفته ها خشکش زد.چه می شنید؟بابا یعنی کانادا...مهتاب همانجور یکریز با بغض حرف میزد.صدایش را نمی شنید. چند لحظه ای طول کشید تا متمرکز شود...
        -چی شده عزیزم؟آروم باش...خواهش می کنم...تا آروم نشی من چیزی نمی فهمم
        -مهران گفت بابا سرطان داره...من باید پیشش باشم...به من احتیاج داره رضا
        صدایش پر از خواهش بود.انگار نمی توانست از او هم دل بکند.شاید فکر میکرد او مخالت کند.شاید...اما او مخالفتی نداشت.
        -باشه گلم آروم باش...برو
        صدای ریزش آواری پشت سرش پیچیدو بلافاصله صدای مجید که به بلندای صدا فریاد می کشید.
        -چیزی نیست چیزی نیست...یه کم گچ بود...درست می شه یه خورده...
        -ایراد نداره یه امشبو گرم کنه ممنون می شم
        - ای به چشم...یعنی تواین هوا هواپیما بلند می شه؟...بعید می دونم ها...کولاک شده
        -نمی دونم...امیدوارم
        -به هرحال شما به مراسم شب هفت هم نمیرسید...راستی مراسم هم می گیرن؟فرنگیس می گفت مهتاب خانوم اصلا" متولد اونجاست...این چیزا رو بلده؟ ای ای ای باید یه دوره پیش فرنگیس می دید حتما"
        اینبار با قهقه های زمختش رنگ دیوارها را بیرنگ کرد.
        -خیلی دیگه مونده؟
        -نه رضاخان تاچن دقه دیگه اینجا میشه سونا اگه نشد بگو..
        صدای زنگ آپارتمان حرفش را نیمه تمام گذاشت.
        -ا...من فکر کردم زنگ خرابه...در زدم...
        بی توجه به حرفهای مجید به طرف در رفت.
        -فکر کنم فرنگیسه...گفته بود کارتون داره...یادم رفت بگ...
        در را باز کرد فرنگیس با موهای طلائی مثل همیشه اش جوری که انگار تازه الان از سالن آرایش برگشته به رویش لبخند زد.
        -سلام آقا رضا...مجید کارش تموم نشده؟
        صدای مجید درحالی که پیچ گوشتی را وسط دندانهایش قفل کرده بود به گوش می رسید. فرنگیس بدون توجه به هیکل رضا که حایل در و او شده بود سرش به درون خانه کشید.
        -اینجام خانوم...یه خورده دیگه مونده
        فرنگیس همانجور که سرش را به چهارچوب در تکیه داده بود نگاه مظلومانه ای به رضا کرد و گفت:
        -دعوتم نمی کنید بیام تو...اینجا خیلی سرده ها
        -خانوم اینجام دست کمی از بیرون نداره انگار یخچال کار گذاشتن
        فنگیس بدون دعوت در را به عقب هل داد و وارد خانه شد.
        -معلومه دیگه خونه ای که زن توش نباشه یخچال که خوبه فریزره...
        در حالی که در را می بست به این فکر می کرد که شوخیهای این زن و شوهر انگار از یک قالب ریخته شدند.
        -چای یا قهوه؟
        و با دست فرنگیس را به نشستن دعوت کرد.
        -قهوه لطفا"... مرسی
        در حالی که سعی داشت سرمای هولناک خانه را با حرکات صورتش نشان دهد رو به شوهرش کردو گفت:
        -زودتر مجید جان خونه یخ کرده ...آقا رضا از دیشب اینجا چکار کردی ؟خوب می اومدید بالا پیش ما....من که جرات ندارم پالتومو در بیارم...وااااای
        قهوه جوش را آماده کرد.یاد قهوه نیمه خورده اش افتاد که روی میز فراموشش کرده بود. صدای ضربه ظریفی از پشت پنجره شنیده می شد. کبوتر کوچکی خود را به شیشه چسبانده بود و به پنجره تک میزد.صدای زن و شوهر به گوش می رسید. زن داشت از آرایشگاه جدیدی که تازه باز شده حرف می زدو اینکه شاید دیگه همیشه به آنجا برود.تفاوت سنی فاحش میان آن دو از چهرهای همیشه خندانشان پیدا بود اما هیچ جور نمی شد تشخیص داد که این خنده ها تصنعی اند یا طبیعی...اما لبخندهای او به مهتاب همیشه پرده ای بر غم های فرو خورده اش بود.
        به آرامی که پرنده نپرد پنجره را نیم باز گذاشت...قهوه را در دو فنجان ریختو برای مهمانانش برد.
        -تو زحمت افتادید...راستش باهاتون کار داشتم...البته رسم همسایگی این بود که زودتر ازاینا می اومدم...اما خب...
        -خواهش می کنم این حرفا چیه...بالاخره عمر دست خداست...
        -بله ...اون که صد البته ...ایشالا هرچی خاک اونه بقای عمر مهتاب جون باشه ...خیلی نازنیه...
        جرعه ای از قهوه اش را مزه مزه کرد.از تلخی قهوه لبانش جمع شد.اصلا"فراموش کرده بود که از مهمانش بپرسد قهوه را چه جوری می نوشد.  خودش همیشه تلخ می خورد. تلخ تلخ.مثل کام خودش.اما گمان نمی برد که کام فرنگیس هم تلخ باشد.
        -عذرخواهی می کنم...فراموش کردم ...قهوتونو تلخ آوردم...شکر ،شیر،شکلات؟
        -نه ممنون ... اتفاقا" من قهوه تلخ رو ترجیح می دم ...
        حالت نگاهش کمی تغییر کرد.نیم نگاهی به شوهرش که معلوم نبود چه کار می کرد انداخت و در حالی که کیف چرمی بزرگش که انگار سنگ بزرگی درونش بود را از کنار کاناپه به زحمت بالا کشیدو گفت:
        -واسه عرض دیگه ای خدمت رسیدم...
        جرعه دیگری از قهوه سر کشید و فنجان را روی میز گذاشت.پاکت آبی رنگ دکمه داری را بیرون آورد و اینبار کیف را راحت  سر جایش گذاشت ا نگار بار سنگینی را که در کیف داشت بیرون کشیده و سبک شده است.
        -راستش آقا رضا ...چه جوری بگم....ما و شما بیشتر از سه ساله که همسایه ایم...اما خب مهتاب جون  بیشتر از یه همسایه بود..مثه خواهر بودیم...درواقع هستیم...
        این جمله آخر فرنگیس لبخند ناخودآگاهی را بر لبانش نشاند.مهتاب حداقل یکسال از دختر فرنگیس کوچکتر بود.حکم مادری داشت...سرش را کمی بالا گرفت تا لبخندش پنهان بماند.
        -من باید همون موقع که مهتاب جون رفت می آمدم خدمتتون...هرچی باشه شما خیلی به گردن من و مجید حق داری...مجید واسه کاری که دستش دادین هرشب دعاتون می کنه...سر و سامون گرفته والا...
        -نه بابا هنر خودش بود..من کاری نکردم
        مجید در سکوت پر معنایی فرو رفته بود .بی صدا گچ های ریخته را با دست نقش می داد. آتش شومینه از قرمز به زرد و آبی شعله می کشید.
        -راستش این پاکتی که دستمه..
        اتاق کم کم گرم می شد.صدای فرنگیس دور و دورتر می شد. تکه های یخ درونش با صداهای مهیبی که فقط خودش می شنید ترک می خوردند.عرق سردی روی پیشانی اش نشست.سرمای گزنده ای پهنای کمرش را پوشاند...لرزید...
        -حالتون خوبه آقا رضا؟...باور کنید من فقط وکیلشم...از چیزی خبر نداشتم ...روزی که داشت می رفت اینارو به من داد...هرچی گفتم به یکی  از فامیلات می سپردی...فقط نگام کرد...راستش چند باری گفته بود از فامیل دل خوشی نداره...
        -من متوجه نمی شم شما وکیل چیه مهتابید؟
        سرش گیج می رفت.حالش داشت بهم می خورد.
        -گفتم که آقا رضا...وکیل تام الاختیار طلاق و فروش اموالش تو ایران...وقت رفتن گفت گمون نمی کنه پدرش زنده بمونه...گفت می دونست که پدرش راست می گه... اما عشق این حرفا سرش نمی شه....ای پدرش بسوزه  که ...
        مجید سرش را بلند نکرد .سنگینی نگاه فرنگیس روی هر دوشان فرود آمده بود.
        -گفت حالا که داره می ره بهتره که همه این داستانا تموم بشه...فقط گفت این عسکو بهتون بدم... گفت بهش احتیاج داری...
        نگاهی به عکس انداخت چشمهای ستاره در تاریکی عکس می درخشید.
        -و اگه نخوام طلاقش بدم؟
        -گفت به هر طریقی...حتی اجرای مهریه...
        پرنده سرمازده کنار اجاق آشپزخانه چمباتمه زده بود. سرش زیر پرهای خاکی رنگش پنهان بود. دانه های درشت برف از لای پنجره نیمه باز روی سنگ سیاه کابینت پخش شده بود و زیر نور چراغ کریستال های ریز برفی می درخشیدند پنجره را بست و دستی به شیشه مه آلود پنجره کشید چیزی دیده نمی شد. چراغ را خاموش کرد.قاب عکس خیابان پشت پنجره نمایان شد.برف با شتاب  می بارید.شاید می خواست ازقائله زمان عقب نماند.دیگر از آن گربه سیاه خبری نبود.دانه های ریز برف برای رسیدن به زمین از هم سبقت می گرفتند.دانه های برف و باران هیچوقت به پرواز فکر نمی کردند.انگار پرنده سرمازده هم پرواز را فراموش کرده بود.جرعه ا ی از قهوه اش را مزه کرد. سرد سرد بود از سردی و تلخی  قهوه گلویش سوخت.فنجان را لاجرعه سر کشید.
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۳۳۱۹ در تاریخ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۲ ۰۳:۱۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
        ۴۳ شاعر این مطلب را خوانده اند

        آنا پورتقی

        ،

        امیر منصور جلالی

        ،

        ئاریو

        ،

        شهاب احمدي (غروب دلتنگي)

        ،

        الهه معین زاده(نسیم شرق)

        ،

        سید حاج فکری احمدی زاده(ملحق)

        ،

        سیما جوکار

        ،

        مرتضی فیضی (هاوار)

        ،

        طاها محبی (حزین)

        ،

        پگاه دوسته پور(شهرآشوب)

        ،

        منوچهر مجاهدنیا

        ،

        پریسا رستمی زاده

        ،

        باقر رمزی ( باصر )

        ،

        سیدخلیل جبارفلاحی

        ،

        آرزو محمدی

        ،

        رحیمه نیکوحرف

        ،

        ناهید فتحی (راشا)

        ،

        علی اصغر احتشامی راد ( راد )

        ،

        علی اسماعیلی

        ،

        فرید عباسی

        ،

        مهدی خدایی (آیدین)

        ،

        میثم دانایی

        ،

        محسن امیری

        ،

        فاطمه رها

        ،

        عزیزکلهر بنیانگذار شعر وحشت ایران

        ،

        سمانه هروي

        ،

        رضا آرمان

        ،

        غلامرضا رستمی(رضا رز آبی)

        ،

        محمد رحیم کاظمی

        ،

        زهرا جباری (فروردین دخت)

        ،

        کژال امیری

        ،

        جواد رضازاده شندر

        ،

        معروف ویسکی(ژیله مو)

        ،

        محمد نوزادي

        ،

        نرگس پاییزی

        ،

        صدف عظیمی

        ،

        زهرا سادات مهاجری

        ،

        احمد ملک نژاد (الف آرشام)

        ،

        بهرام بابادی سلطانزاده

        ،

        نازنین ازیدهاک

        ،

        شاهین بهروزی(غم)

        ،

        احمد حمیدی راد (سیاوش راد )

        ،

        حسین خسروجردی (خسرو)

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3