سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 28 فروردين 1403
    8 شوال 1445
      Tuesday 16 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        سه شنبه ۲۸ فروردين

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        قوی سپید - مسافر خیال 14
        ارسال شده توسط

        حسین وفا (آسمان آبی)

        در تاریخ : يکشنبه ۳ آذر ۱۳۹۲ ۰۷:۰۲
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۶۶ | نظرات : ۱۶

        بنام خدا
         مطلب شماره 17 : قوی سپید – مسافر خیال 14
        ************************
        شب از راه رسیده بود و من همچنان در جاده می راندم . مات و مبهوت مانده بودم از چیزی که شنیده بودم .
        مادر حبیب دو تا خبر بُهت آور داده بود . خبر اول اینکه نازنین چهار ماه
        پیش طلاق گرفته و از همسرش جدا شده بود ... یکماه پیش که حبیب به من
        زنگ زده بود در واقع میخواسته آن را بگوید که من اجازه نداده بودم .
        خبر دوم هم اینکه نازنین چند روزی بود برگشته بود ایران و میخواست
        قبل از برگشتن مرا  ببیند .
        بسیار ناراحت و غصه دار بودم از متلاشی شدن زندگی او .
        فرانک مادر حبیب توضیح داد که نازنین در طول  مدت زندگی مشترک آنقدر
        زندگی برایش سخت شده که آقای بهراد خودش متقاعد شده که کار را تمام
        کند .
        دلم به حال نازنین می سوخت که چنین سرنوشتی پیدا کرده بود .
        حالا برگشته بود  برای فروش آپارتمانش و یکسری کارهای دیگر و فردا
        شب بلیط برگشت داشت . او میخواست قبل از پروازش مرا ببیند ...
        یعنی با من چکار داشت ...
        نصف شب به خانه رسیدم و فردا صبح برای دیدنش ، سر کوچه خانه
        خاله اش فرانک  رفتم.
        طولی نکشید که نازنین بیرون آمد  . باور نمیکردم که بعد از سالها باز هم
        او را میدیدم ...
        همانطور که جلوتر می آمد بی اختیار از ماشین پیاده شدم و محو تماشای
        او شدم . مثل همیشه زیبا و افسونگر بود ... اما دیگر از آن معصومیت و
        نشاط چهره اش خبری نبود و جای آن را هاله ای از غم و اندوه گرفته بود .
        پیش آمد . سلام داد و در ماشین نشست . من هم نشستم ... سرش
        را پایین انداخته بود . حتی نگاه هم نمیکرد . صدا کردم :« نازنین ... »
        سرش را بالا نیاورد .. در فکر بود ... کمی بعد گفت :« از من بدت میاد ؟» ...
        نازنین درهم شکسته شده بود . این را بخوبی می دیدم . او فکر میکرد من
        بخاطر رفتنش از او متنفر شده ام . باید به او حالی میکردم که اینطور نیست.
        باید جوابی میدادم تا این حس را از وجودش بیرون بکشد .
        گفتم :« نازنین ... من همون دیوونتم ... یادته صدا میکردی دیوونه ؟ ...
        همیشه دیوونت میمانم ... نازنین دلم برات یه ذره شده بود  حالا که برگشتی
        می بینم چقدر دلتنگت بودم ... به هیچکس نمیتونستم چیزی بگم. ولی ... »
        نازنین حرفم را قطع کرد و گفت :« هرچی بهم بگی حق داری ...
        کاری که من کردم هیچ توجیهی نداره ... ولی باور کن حسین من خودمم
        نمیدونم چی شد که اینطوری شد. انگار خواب بودم .. یا اینکه مست بودم ...
        من اونجا افسردگی گرفتم . حالم خیلی خراب بود . فکر می کردم هرکی بگه
        دوسم داره حتما راست میگه ... فکر میکردم هر زمانی میشه عاشق شد ...
        اما  من تو این یه سال و خورده ای حتی یک روز خوش ندیدم . زندگیم جهنم
        شده بود ...
        زجری کشیدم که هیچکس نکشیده ... حالا که ازش جدا شده ام نگاش میکنم
        و به خودم میگم من به چه چیز این آدم دل بسته بودم ...
        وحشت میکنم یادم میفته که این همه مدت باهاش یه جا زندگی کرده ام ... »
        نازنین از یادآوری خاطراتش دچار عذاب میشد. حرفش را قطع کردم و گفتم:
        « متاسفم نازنین . خیلی اذیت شدی . ولی حالا باید خوشحال باشی که دیگه
        تموم شده و اینجایی و بازم پیش هم هستیم .»
        نازنین سرش را بالا آورد . نگاهم کرد و گفت : « نه حسین ... نه ... من
        خودمو نابود کردم . من لایق هیچی نیستم ... حتی فکرشم نکن ...
        فقط یه خواهش ازت دارم »
        گفتم :«بگو نازنین هرچی باشه بگو ... روی چشم »
        نازنین در حالیکه بغض کرده بود و لبهاش می لرزید گفت :« منو ببر دریا ...
        میخوام دریا رو ببینم ... مثل همون وقتا که در دوران دانشگاه میومدی
        دنبالم ... خیلی دلم گرفته ... دلم داره می ترکه ... میخوام یکبار دیگه
        دریا رو ببینم ... همونجایی که اولین و آخرین بار عاشق شدم ... حسین
        دلم برای دریا و اون شناورها تنگ شده ... میخوام یکبار دیگه برم به
        اون دوران ... من  بشم اون دخترک عاشق و تو اون دیوونۀ همیشگی  ...»
        از حرفهای نازنین بغضم گرفت . به زور خودم را کنترل کردم. با صدایی
        گرفته گفتم :« نازنین جان ... دیگه کار ساخت پل تموم شده  و ماشینا از
        روی پل رفت و آمد میکنند . دیگه شناوری وجود نداره ... تازه ...
        دریا هم آنقدر خشک شده که دیگه دیدنش هیچ لطفی نداره ..
        هوا هم مناسب نیست . ابریه ...»
        نازنین اشکهایش سرازیر شد . تا حالا گریه اش را ندیده بودم . وضع
        جانکاهی داشت . با همان حال گفت :« حالا هرچی ... من ازت خواهش کردم
        ... یعنی اینقدر برات بی ارزش شده ام ... من میخوام قبل ازبرگشتن یه بار
        دیگه اونجا رو ببینم ... امشب پرواز دارم .. حسین من همۀ احساسمو تو
        ساحل اون دریا جا گذاشته ام ... میخوام برم باهاشون خداحافظی کنم ...
        میخوام برم اونجا یه دل سیر گریه کنم ... مثل بچه ها بشینم روی زمین و
        زار بزنم ... میخوام  اونجا خدا رو صدا کنم ... و حرفامو بهش بگم ...»
        نازنین از شدت بی تابی نمیدانست چه میگوید.  داشت از دست می رفت .
        باید این خواسته اش را برآورده میکردم . گفتم : « چشم .. هرچی تو بگی .
        می رویم .. ولی تو رو خدا به خودت مسلط باش »
        راه افتادیم و زدیم به جاده .  هردومان حالی ملتهب و پریشان داشتیم .
        گاهی نگاهش میکردم . او کنار من بود . مثل سالها پیش . اما آن وقتها
        چه حالی داشتیم و امروز چه حالی ...
        همینطور که پیش می رفتیم به حرفهای او فکر میکردم . و یاد آن شعر و
        افسانۀ قوی سپید افتادم که می گوید این پرنده یک روز به همانجایی که
        عاشق شده بود برمی گردد و  ...
        از بخاطر آوردن این فکر دلهره ای به جانم افتاد . به خودم گفتم این فقط
        یک افسانۀ عامیانه است .
        نگاهش می کردم ...  قوی سپید در کنارم بود ..
        زیبا و با وقار و دوست داشتنی ...
         قوی سپید 1
         
        پایان قسمت چهاردهم ...
        ***************************
        باز هم قصه ای از تو را خواهم نگاشت
        هر زمان که خاطرت بر خیالم گذر میکند ، دیوانه وار نشانت را نه از
        عالمیان ، بلکه از طیبعت میگیرم
        نسیم را صدا میکنم به امید آنکه از تو خبر آورد
        از قاصدکها می پرسم ...
        یادم رفت بگویم ... دیروز نشان تو را از قوی سپیدی سوال کردم که
        آخرین نفسهایش را میکشید و در آن حال سعی داشت به آن نقطه ای
        که برای اولین بار عاشق شده بود ، برگردد و آنجا بمیرد
        تو مسافر باور من بودی
        تو بر دلم خیمه زدی و آنجا رد پایی از خود به جا گذاشتی که پاک شدنی نیست
        چه کسی بود که گفت با فاصله از تو سرد میشوم
        من با هر فاصله ای ، بیشتر دیوانه میشوم 
        و هر روز سرگشته تر و ویران تر از دیروز
        اجازه بده تو را تا بی نهایت جستجو کنم
        اجازه بده تا تو را در سکوتم ، صدا کنم
        دل خسته ام از عالم ... خسته از دلتنگی های دیوانه کننده
        بگذار مرا دیوانه بخوانند
        با مسمّا است ...
        دیـــوانـه ...!!!
        بخشی از دلنوشته خودم با نام « دیوانه » مربوط به سالها پیش

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۲۷۱۶ در تاریخ يکشنبه ۳ آذر ۱۳۹۲ ۰۷:۰۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0