هرهفته باید هف هش میلیون جورکنم واسه کار مندام....اخر هفته هم دست از پا دراز تر میرم خونه با ابروهای هشتاد و هشت وجیب خالی ....حسام الدین توی یه گوشه ی خونه کمین گرفته تا بپره جلوم عین جن
و یا جیغ بگه سلام بابا !.....یکی از تفریحاش اینه که منو بترسونه.....بعد میاد مثل کارتونک به بدنم آویزون میشه .....با چشمای پر از شوق و مهربون زل میزنه تا ببوسمش کنم.....اره اون بهشت منه
اینقدر این کارش رو تکرار میکه تا از پا بیافتم
ولی خب این کار تکرار تمام تفریح منه
هیچ وقت نمیگدارم بفهمه پشت تیسم من چه دنیای سهمگینی از رنج پنهانه.......تازه!
مربی نقاشیش می گفت پای نقاشیهاش همیشه یه خورشید خندون هست ....و نطرش این بود که این یعنی مهر پدر ....از این موضوع خوشحالم چون
روحش رو با بودنم پر نشاط نگه داشتم
ولی واقعا متاسفم!
که تمام دلیل وبهانه ی بودن یک مرد درشادی با فرزندش خلاصه میشه......و هیچ علت با ارزشی برای وجودش وجود نداره
متاسفم که سبب شدم اون به این دنیای بی در و پیکر بیاد
و چقذر غمگین میشم وقتی دامهای رنج و غم و سختی رو سر راهش رسد میکنم
امروز ماشینم رو فروختم برای تامین حقوق هفته گی کارمندا
صبح میخواستم تحویل خریدار بدم ماشین رو .....دیدم قهر کرده .....گفتم بابا! بابا جانی! مگه کسی با باباش قهر میکنه آخه!
گفت ماشینت رو نفروش بابایی .....سرش رو کج کرد به علامت قهر
گفتم عسلم دو ماه دیگه میخریم خب.....
- : حالا نمیشه این دو روز تعطیلی نفروشی تو خونه باشه؟
+ : همه کسم ! تو میدونی اگه میشد که....
- : امروز حداقل بذار بمونه تا فردا...میشه؟
+ : به بابا جانی بگو ببینم امروز فردا چه فرقی واسه ی ناناز من داره ها؟
چشاش قرمز شد و نگاهش رو قایم کرد
- : اخه هانیه و عیلیا میان خونه ی ما مهمونی .....ابروم میره وقتی ببینن ما ماشین نداریم
بغلش کردم وبوسیدمش ....
+:چشمممممم عزیزترینم ....
نفهمیدم چطور اومدم بیرون تا بغضم رو نفهمه.....سکندری خوردم و اومدم تو کوچه....جوری که صدای آزار دهنده نوحه خونها رو نمیشنیدم....
با پشت دست نم اشک گوشه ی چشمم رو پاک کردم......یک زمزمه درونم همش می پرسه
ما توی این دنیا چکار میکنیم؟