چهارشنبه ۵ دی
عشقي ابدي قسمت دهم
ارسال شده توسط ژيلا شجاعي (يلدا) در تاریخ : شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۲ ۲۲:۵۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۴۳ | نظرات : ۴
|
|
داستان دنباله دار
عشقي ابدي
قسمت دهم
زمانه خانم با نگراني گفت:آخه چرا؟ به من بگو چته مگه من غريبم اما مريم جوابي نداشت كه به زمانه خانم بده براي همين سرش رو پايين انداخت و گفت: من خيلي خسته ام بعدش رفت تو اتاقش و در رو قفل كرد و شروع كرد به گريه كردن انقد گريه كرد كه به سر درد عجيبي دچار شد تمام كاسه چشمش درد مي كرد در اتاق رو باز كرد و به زمانه خانم گفت بدجوري سرم درد مي كنه قرص مسكن قوي مي خوام. زمانه خانم گفت بزار الان برات يه قرص مي يارم بعدش زمانه خانم رفت توي آشپزخونه يه ليوان شربت گلاب درست كرد و داشت دنبال قرص مي گشت كه جيغ مريم رو شنيد با عجله از آشپزخونه پريد بيرون ديد مريم كف اتاق افتاده دويد توي اتاق و سر مريم رو بلند كرد و گذاشت رو زانوش و گفت چي شد مريم من، بگو ببينم چي شد مريم گلي من، مريم چشمش رو يك لحظه باز كرد و بعد دوباره بيهوش شد. زمانه خانم گريه اش گرفته بود داد زد واي دختره داره از دست مي ره بعدش سراسيمه دنبال دفترچه تلفن گشت مي خواست به دكتر زنگ بزنه اما يه لحظه فكر كرد خودش مريم رو به بيمارستان ببره دنبال سوئيچ ماشين گشت اما پيدا نمي كرد دستاش مي لرزيد. فرياد زد واي هر چي رو هر وقت مي خواي نيست چه كنم خدا پس اين سوئيچ لعنتي چي شده ؟ تصميم گرفت به اورژانس زنگ بزنه يه لحظه شماره اورژانس از خاطرش رفت ولي بعد سريع تلفن رو برداشت و با انگشتان لرزانش شماره اورژانس رو گرفت. يك ربع بعد آمبولانسي رو از پنجره نيم باز اتاق مريم ديد سريع پالتو خودش رو روي مريم انداخت و رفت در رو باز كرد مريم تا به بيمارستان برسه زمانه خانم نصف جون شده بود توي بيمارستان مريم روي تخت مريض خونه تو اتاق تزريقات خوابيده بود و يه سرم تو دستش بود
و زمانه خانم هم دستش رو گرفته بود و مي گفت: الهي من برات بميرم الهي من پيش مرگت بشم آخه چرا اينطور پر پر داري مي شي؟؟! آخه چرا بايد من اين روزهاي بد رو بينم. مريم شروع كرد به ناله كردن انگار بهوش اومده بود
زمانه خانم صدا زد پرستار بيا اين بچه بهوشه. پرستار فوري اومد زمانه خانم گفت: چي شده پرستار؟ چشه دختر گلم؟ پرستار كه چهره مهربوني داشت گفت: نگران نباشيد استرس شديد باعث شده ايشون بدنش ضعيف شه كمي استراحت كنه حالش بهتر مي شه. زمانه خانم دوباره گفت: تو رو بخدا راست بگو پرستار واقعا هيچي نيست به من راستش رو بگو . پرستار دوباره با خونسردي گفت: بله عزيز دلم چيزي نيست. مادر من، نگران نباش ايشون فقط كمي عصبي شده فشار عصبي باعث شده ايشون حالش خراب شه كمي استراحت كنه بهتر مي شه. زمانه خانم با چشمهاي اشك آلود به پرستار نگاه كرد پرستار لبخندي زد و گفت: مطمئن باش خيالت راحت باشه بعدش رفت . زمانه خانم كه ديد مريم حالش بهتره سعي كرد از زير زبونش بيرون بكش كه چشه . بهش گفت : مريم جان مي شنوي صداي منو. مي توني حرف بزني. مي خواستم يه چيزي ازت بپرسم تو رو خدا راستش رو به من بگو چرا دوس نداري با آقاي عباسي ازدواج كني به من بگو كسي رو دوست داري نكنه عشقي تو دلت هست و نمي خواي به من بگي. من حالا غريبه هستم؟ مي دونم اگر مادرت بود بهش مي گفتي درسته. مريم كه هنوز به سختي مي تونست صحبت كنه گفت نننننننه اييييين حرررررف و نزن ببببببهههههت ميييي گگگگم به وقتتتتتش. در همين موقع پرستار بخش اومد قد كوتاهي داشت و انقدر چاق بود كه انگار دكمه هاي لباسش داشت از هم باز مي شد دستهاي تپلش رو به شلنگ سرم برد و كمي سرم رو اين ور و انور كرد و گفت خوب حال دخترمون چطوره، سرمش هم كه تا ده دقيقه ديگه تموم مي شه خوب احتياج نيست بستري بشه مي تونين تا نيم ساعت ديگه ببرينش خونه. سرمش كه تموم شد از تخت نياد پايين يك ربع استراحت كنه تا حالش جا بياد چون ممكنه سرش گيج بره. زمانه خانم از پرستار بخش تشكر كرد و گفت: پس ديگه حالش روبه راست. پرستار بخش گفت بله خانم. بعد ادامه داد اما بايد اين دختر ما خيلي مواظب خودش باشه عصبي شدن براي بدن مضره ها شما خانم نزاريد ديگه اينطوري به عصابش فشار بياد .بعدش هيمنطور كه توي راهرو مي رفت داد زد لطفا اينجا نايستيد بريد بيرون لطفا تشريف ببريد وقت ملاقات ساعت دو بعدازظهره. بعد ساعت رو كه تو سالن بود نگاه كرد و گفت واي نگاه كن از يك ساعت قبل مي يان اينجا صف مي كشن. زمانه خانم گفت مريم گلي بهتري. مريم بريده بريده گفت ممممنونم بهترم. خلاصه ساعت نزديك دو بود كه مريم بلند شد و زمانه خانم دستش رو گرفت كه يه موقع سرش گيج نره بيفته بعدش گفت مي توني راه بياي مريم گفت آره زمانه جون بهتر شدم خيلي بهترم. زمانه خانم به صورت مريم نگاه كرد و گفت سرت كه گيج نمي ره مريم سرش رو بالا برد و اشاره كرد نه. بعد هم زمانه خانم يه آژانس از دم بيمارستان گرفت و مريم رو برد خونه
ادامه دارد
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۲۵۹۹ در تاریخ شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۲ ۲۲:۵۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید