پنجشنبه ۱ آذر
تاوان سکوت 15
ارسال شده توسط سامان سعیدی در تاریخ : پنجشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۲ ۱۰:۰۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۷۶ | نظرات : ۷
|
|
گفتم الو .سعید جواب داد سلام زود خودتو برسون بیمارستان سر خیابون.
گفتم چی شده گفت تو بیا....نفهمیدم چرا سعید با گوشی آرزو زنگ زد.فقط زود لباسامو پوشیدم و با سرعت از خونه زدم بیرون.
از خونه تا بیمارستان سر خیابونو دویدم.
تو راه هزار جور فکر به سرم زد .نکنه اینا باز منو گذاشتن سر کار.
نکنه برام نقشه کشیدن و...
به بیمارستان که رسیدم رفتم تو اورژانس دیدم سعید داره گریه میکنه.
رفتم بازوهاشو گرفتم و گفتم چته سعیدچی شده...؟
گفت سامان..
گفتم جانم
گفت سامان مرد.
گفت چی میگی دیوونه .
گفت تصادف کرد و بچش مرد و خودشو بردن اتاق عمل.
گفتم کیو میگی...؟
گفت آرزو ...
گفتم کیییییییییییییییی؟
گفت آرزو...
وای خدا ...........
داشتم دیوونه میشدم ...نه اینبار دیگه نه...
داد زد خدااااااااااااااااااااااااااااااامگه من چه گناهی کردم که داری مجازاتم میکنی.؟
نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم رفتم برم ببینمش نذاشتن...
گفتن هنوز اتاق عمله...
سعید تلفن زده بود مادرم و مادر و پدر آرزو اومده بودن بیمارستان.
دلم برا خودم میسوخت که آرزو به دل موند که یه بار سامان ارزو رو ببینم.
با کمک پدر آرزو رفتیم برا شناسایی جسد کسی که تا حالا ندیده بودمش.ولی دلم لک زده بود برا دیدنش.
انگشتمو گاز میگرفتم و گریه کنان میرفتم.وارد اتاق سرد خونه که شدیم خیلی قلبم تند میزد انگار داشت از جا کنده میشد.
جسدو که بیرون اوردن پدر آرزو با کنار رفتن پارچه خودشو انداخت روی بچه و شروع کرد به بوس کردن بچه.
منم فقط نگاه میکردم و اشکام میریخت زمین.
رفتم از نزدیک دیدمش.چقد زیبا و معصوم بود.
به زور پدر ارزو رو از سرد خونه آوردم بیرون و رفتیم دم در اتاق عمل منتظر بیرون اومدن ارزو شدیم...
دیدم سعید داره به من اشاره میکنه.رفتم کنارش گفتم جانم سعید.
گفت ارزو گفت بهت بگم...
گفتم تو ارزو رو کجا دیدی ..؟
گفت من تو این چند سال با ارزو در ارتباط بودم.همیشه اگر شوهر نبود کارای خونشو من انجام میدادم.
امروزم با هم رفتیم بیرون برا خونش خرید کنیم.
گفتم پس تو کنارشون بودی که این طوری شد..؟
گفت آره ولی من....
صحبتاشو قطع کرد و گفت تو آمبولانس که نشسته بودم گفت بهت بگم چشم براهت بودم ولی باز نیومدی.
با این جمله سعید آتیشم زد...
و خودش هم گریه میکرد.
اشکاشو پاک کردم و گفتم داداش سعید دیگه چی گفت...
گفت هیچی درباره پدر و مادرش و اینکه از همه حلالیت طلبید...
خیلی سراغ بچشو میگرفت و گریه میکرد که نکنه برا سامانش اتفاقی افتاده باشه...
داداش سامان حالا اگه بیاد بیرون چی بهش بگیم ...؟
بگیم سامانت مرده...؟اگه بشنوه حتما میمیره.
گفتم بچه زبونتو گاز بگیر. خدا کنه سالم بیاد بیرون بعد یه جوری بهش میگیم.
حدود دو ساعتی پشت در اتاق عمل بودیم هزار جور به فکرم زد
مادرم همش خیره شده بود به من و آه میکشیدمنم تو راهرو راه میرفتم...
مادر ارزو هم سعید رو گرفته بود و ازش سوال میپرسیدسعید بنده خدا هم هن هن کنان جواب میداد...
همه چی به هم ریخته بود...
تو فکر بودم که درب اتاق عمل باز شد....
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۲۴۱۵ در تاریخ پنجشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۲ ۱۰:۰۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.