کوچک بود؛خیلی کوچک...به کوچکی یک کرم.او ابریشم کرمی بود با صدایی سبز و پر از سکوت ..
هیچ کس صدایش را ندید...هیچ کس صدایش را نشنید.اسیری بود در زندانی با تار و پود ابریشم.
نشان دوست را نمی دانست؛ندیده بود...
به دنبال راهی پر از سپید بود و حدیث دلش دم از آزادی می زد،دم از تنهایی ،از افسوس....
در همین خیال خام بود که شبنم عشق طبیعت روی پیله اش،به روی زندان ابریشمی اش افتاد؛پس پیله از
عشق نرم شد...او توانست راهی کوچک به اندازه ی شعاع دل اکنده از غم و غصه اش به بیرون بیابد...
سرش را آرام جلو برد..ناگهان نور پر فروغ خورشید در اشک های پر مهرش شکست..پس از اعماق قلبش
صدایی بر امد:((خدایا!پس تو کجایی؟!!...چرا هر چه می گردم تو را نمی یابم؟!..))
و خدا رنگین کمانش را هدیه ای کرد برای او ..پس او جرئت کرد جلوتر آمدو از زندان غم رها شد،پرواز کرد...تا اوج مهربانی و بر فراز عشق...اما او خدای را نیافت،چندین روز بدون خدا زندگی کرد..بی ان که بداندخدایش کجاست؛بی آن که بداند خدایش همان جاست!...
روی چیزی نشست..به اندازه ی دریایی از غم گریست..
ناگهان صدایی آمد:((کوچک زیبایم!مرا می شنوی؟!من در وجودت هستم...در وجود بی قرارت...و تو هرگز مرا ندیدی...))
آری!او خدای را یافت...
در قلب پیر مردی که بر سر سجاده اش پروانه ای را پیدا کرده بود...
جباری