سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        تاوان سکوت 1
        ارسال شده توسط

        سامان سعیدی

        در تاریخ : چهارشنبه ۲۰ شهريور ۱۳۹۲ ۰۱:۲۶
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۳۲ | نظرات : ۱۰


        به خاطر انتقالی که به پدرم خورده بود مجبور بودیم از شیراز به تهران نقل مکان کنیم خیلی ناراحت بودم که دارم دوستامو از دست میدم و باید با محیط جدید خودمو وفق بدم .
        زیاد از رفتن به تهران دل خوشی نداشتم . کلا تا روز اساس کشی با همه درگیر بودم به هر کس و ناکس الکی گیر میدادم. ولی بالاخره باید میرفتیم. وسطای شهریور بود که مجبور شدم با خونواده اساس کشی کنم و برم تهران.
        برادرم سعید که کوچکتر از من بود شده بود کیسه بوکس من تا خود تهران کلی دق دلیمو سر اون خالی کردم.
        به هر بهونه ای بهش گیر میدادم. تا اینکه دم غروب رسیدیم تهران تو محله پائین شهر یه خونه کلنگی با یه حوض قشنگ ولی کثیف کثیف. میدونستم که کارمون دراومده بود با سعید کل خونه رو دوتایی تمیز میکردیم.آخه ما دوتا شلوغ و لج باز و غد بودیم و دوست داشتیم به همه بگیم ما هم هستیم.
        اصلا دوست نداشتیم پدر و مادرمون کار کنن.
        خلاصه تا ساعت دو یا سه شب به هر زحمتی بود اتاقا رو تمیز کردیم. چون با ماشین دایی اساس آورده بودیم اساسو تو ماشین تو حیاط گذاشتیم.
        خودمونم تو حیاط خوابیدیم. شب از صدای اهنگ دختر همسایه خواب زهرمارمون شد.
        تا صبح هزاربار بیدار شدیم.
        به زور تیپای دایی و اب ریختن مادر ساعت 9 از خواب بیدار شدیم. دایی ماشینو از خونه برد بیرون تا حیاطو تمیز کنیم و اساس خالی کنیم.
        داشتیم اساس خالی میکردم که همسایه دیوار به دیوارمون زهرا خانم با دخترش از خونه اومدن بیرون.
        تا منو دیدن سلام کردم دختر پررو با پررویی تمام گفت عمله خوبیه ها برا گارگری جون میده.
        منم یواشکی بهش گفتم دنبال یه فضول میگردیم ببندیمش به گاری باهاش کار کنیم.
        که مادرش گفت آرزو بس کن به جای کمک کردنته.
        و ماجرای کل کل ما دو نفر از همون روز شروع شد.....

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۲۲۳۰ در تاریخ چهارشنبه ۲۰ شهريور ۱۳۹۲ ۰۱:۲۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2