سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        پایان داستان چهارم
        ارسال شده توسط

        هادی خدایی(زمین)

        در تاریخ : دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۲ ۰۴:۲۰
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۸۰ | نظرات : ۶

        پایان داستان چهارم
         
        بعد از چند روز کار مداوم فرصتی پیدا کرده بود تا استراحت کند.لباس راحتی پوشیده بود و امیدوار بود چندین ساعت خواب آسوده داشته باشد.برروی تخت خواب دراز کشیده بود وچه سود که نمیتوانست بخوابد.گویی عادت کرده بود که نخوابد یا در استرس ودراوج ناراحتی جسمی وروحی اندکی چرت بزند.به نظر میرسید خواب به کل از وجودش رخت بر بسته بود.تمام فضای اتاق بر وجودش سنگینی میکرد.سقف اتاقش احساس خفگی شدیدی را بر او تحمیل میکرد.تلاش میکرد تا ذهنش را از آشفتگی های گوناگونی که بر آن چمبره زده بود، آزاد کند.
        از جایش بلند میشود در حالی که کلافگی از تمام سیمای جوانش میبارد.چهره اش آنچنان است که گویی مدتهای مدیدی است مرده است.چشمانش گود افتاده و هاله ای تیره دورشان را گرفته است.به نظر میرسد از آنمی مفرتی رنج میبرد و رنگ پریده ی چهره اش این نظر را به یقین نزدیک میکند.
        مدتهاست که تغذیه ی مناسبی ندارد و خوابش تعریفی ندارد که هیچ,این اواخر پراز خیالات هم شده است.افرادی که در داستانهایش ساخته است وارد زندگیش شده بودند,گاهی آنها را میدید وبا آنها صحبت میکرد.اتفاقهایی که برای آنها افتاده بود بخشی از خاطرات زنده اش شده بود.گویی خود در واقعیت و در زندگی اش آنها را تجربه کرده است.اعتقادی به روانشناس ندارد وخود را بهترین روانشناس برای خودش میداند.او میداند که این اتفاقات یک مشکل ذهنی برای اوست که در اثر حسگیری شدید از داستانهایش برایش به وجود آمده است واگر کمی به خود استراحت بدهد و ذهنش را از آشفتگیهای موجود در تخیلاتش جدا سازد مسایل کم کم حل میشد واو میتواند دوباره وارد زندگی خودش شود.
        ساعتی پیش آخرین داستانش را تقریبا تمام کرده بود و فقط پایانش ناتمام بود؛البته  تلاش بسیار برای تمام کردنش کرده بود ولی در اثر خستگی زیاد نتوانسته بود پایان مناسبی برایش بنویسد وبرای همین آخر آنرا برای موعدی دیگر گذارده بود تا با فراغ بال آنرا به اتمام برساند.برای همین حالا میخواست کمی استراحت کند وبه خود مرخصی بدهد تا بتواند افکارش را کمی سروسامان بدهد ولی هنوز بسیار زود بود که بعد سه سال ونوشتن سه کتاب بلند پیاپی بتواند به آرامی غرق در خواب بشود وهمه ی آشفتگی های دریای متلاطم ذهنش را به ساحل آرامش برساند.ولی در حال حاضر یاد اولین داستانش ودردهایی که خانواده ی فرودست آقای حسینی در محلات فقیر نشین جنوب تهران میکشیدند بر چهارستون بدنش سنگینی میکرد.کلمه به کلمه ی آن داستان غم واندوهی فزاینده را بر دلش جاری میساخت.یاد لحظه ای که پسر لیسانسیه ی آقای حسینی که از بیکاری به قاچاق الکل روی آورده بود و در یکی از همین قاچاقها در حین فرار با ماشینش با کامیونی تصادف کرده بود و پدرش را برای شناسایی جسد فرزندش برده بودند,دلش را آتش میزد.این دیگر آقای حسینی نبود که جسد فرزندش را میدید بلکه او خودش بود که با اشکهای جاری از چشمانش وجوهری عذادار فرزندش را شناسایی میکرد.فرزندش دلبندش را که حال با شکلی فجیع با سری متلاشی وقفسه ی سینه ی ای به ستون فقرات چسبیده ودست وپایی جدا از هم میدید.
        او در میان کلماتش آقای حسینی کارگر جز ء یک رستوران بود که با هزاران امید فرزندانش را بزرگ کرده وبه دانشگاه فرستاده بود.از جان خود مایه گذاشته بود تا فرزندانش مثل او بدبخت نباشند وحالا زندگی او را در سنگدلی بی بدیلش مایوس ومایوس تر میساخت.او در نوشته اش تمام آن دردها را یک به یک خود چشیده بود.حتی بعد از این همه مدت از اتمام آن داستان تاثیرات آن نوشته ی محزون را در خود میدید.آخر چگونه میشود مشکلات زندگی یک مرد وخانواده اش را نوشت اصلا خود آفریننده ی آنها باشی برای عذاب دیدن آنها وبعد به آسانی فراموششان کرد.وجودش پراز رنج تک تک عذابهایی بود که بر آفریده های خود در آن داستان با بی رحمی اعمال کرده بود وحال چشمانش اشک آلود بود.گویی پسری را به سینه ی سرد خاک سپرده بود.گویی دخترمطللقه ای در خانه داشت که سالی است فرزندش را ندیده است.گویی همسری سرطانی را در خانه پرستاری میکند.
        چگونه میتواست بخوابد؟چگونه چهره ی آقای حسینی را فراموش میکرد؟اویی که بارها به درد ودل به پیش آفریننده اش آمده بود و او همچنان بیرحمانه شکنجه اش میداد وهربار عذابش را ثقیل تر میساخت.او از بی رحمی خود در عذاب بود.اینکه چگونه میتواند چنین سنگدلانه جملات سرنوشت یک بشر را رقم بزند؟اما چاره چه بود.او نویسنده بود وداستانش را باید در کمال صداقت به اهدافش وهنرش به اتمام میرساند.در دنیای حقیقی آقای حسینی وجود نداشت بلکه او نمودی از زیستن در اجتماعش بود که حال به کلام زنده شده بود اما تخیلش چه؟او نمیتوانست فضای آن داستان را از خود دور کند.چه بسیار بودند حسینی هایی که در گوشه وکنار دنیا زندگی میکردند واو حالا آنها را حس میکرد.با تمام وجود حس میکرد.چه لحظات بسیاری درکنار آنها میزیست و برای آنها میگریست.
        حس میکرد سرش درد میکند.دوباره دراز کشید.سعی کرد به داستان دیگری فکر کند.راهی دیگری برای فراموش کردن نبود.داستانی نه شادتر چرا که او به تلخ نوشتن عادت داشت بلکه داستانی مهربانانه تر و امیدوارانه تر تا بتواند در میان آن داستان حزنها ویاس آقای حسینی را فراموش کند.او نیاز به عشق داشت.چه خوب که درباره اش نوشته بود.نه درباره ی عشق,درباره ی کسی که در میان نوشته اش درگیر عشقی آتشین نسبت به او شده بود.آنگاه که درباره ی پاها وشانه های عریان مهسا آنگاه که میرقصید سخن می راند, کلمات چه حس خوبی داشت.میخواست مهسا را و داستان او را آنگونه بنویسد که تا ابد هر مردی نوشته اش را میخواند حسرت دیدن مهسا وداشتن آغوشش را داشته باشد, وهر زنی که نوشته اش را میخواند آرزویش باشد که چون او باشد.زنی زیبا ومغرور که با هوش بی نظیرش به اهداف سخت ودست نیافتنی اش میرسید وبا چشمانی نافذ همگان را برده ی خویش مساخت.هر حرکتش معجزه ای بود از آفرینش بی بدیل زن,این موجود لطیف وظریف وسحرانگیز.مهسا معنای تمام زن بودن بود.معنای تمام هوسهای گاه آلوده به ناپاکی مردان.معنای جاوید تمام زیبایی.
        او مهسا را دیده بود,او را بوسیده بود وحتی گاه با او عشق بازی کرده بود.حس میکرد از این همه درد پناهی جز او ندارد اما نمیخواست دوباره او را بیافریند میخواست کم کم او وحتی تمام داستانهای دیگرش را فراموش کند.او فقط میخواست بخوابد.دوس نداشت بار دیگر بیاید.حس میکرد اعتیاد شدیدی به بودنش در هنگام غم پیدا کرده است.اینکه شبها به او سری بزند ودستی پرنوازش بر سر تنهاییش بکشد.اما آیا حالا در میان این بی خوابی مفرط وقت ترک اعتیاد  بود؟درهمین حین میبیند که مهسا وارد اتاقش میشود.چشمهای خاموشش درخششی خاص پیدا میکند.از جایش بلند میشود.مهسا به او لبخندی میزند واونیز جواب مهربانانه ای به آفریده خود میزند.مهسا لباسی یکدست سفید برتن دارد.درنگاهی دقیق تر او در لباس عروسیش هست در همان لباسی که در شب زفافش به قتل میرسد.او میهراسد و دوست ندارد او را در لباسی که کفنش میشود ببیند.چشمانش را میبیند تا تصوری دیگر از او بیاید ولی هنگامی که چشمانش را باز میکند جز فضای خالی اتاقش هیچ نمیبیند.مهسای او کجا رفته بود.آن آفریده ی بی نظیر ذهنش.
        دوس داشت داستانی دیگر برایش بنویسد.داستانی که به چاپش فکر نکند وآنچنان کودکانه بنویسد که بی هیچ دلیلی در آن بخندند واو برایش پیانو بنوازد وبخواند.دوس داشت در میان کلمات با او به پرواز در بیاید و جاذبه ای در کار نباشد واو را درمیان سرزمین رویاهایش ببرد. امروز فرزندی داشته باشند که او را به دانشگاه میفرستند وفردا در میان جنگهای صلیبی باهم بجنگند ودرمیانه جنگ عاشق هم شوند و درمیان یک داستان جدید در میان تمام داستانها وحوادث تاریخی دنیا بارها هرروز او را دوست بدارد.بارها با او زندگی کند وحوادث مختلف را تجربه کند.داستانهایی که یک نقطه ی مشترک دارند وآن عشق آن دو نسبت به هم است که یا به وجود می آید یا از قبل وجود دارد.داستان آن دو به فراوانی تمام داستانها وبه فراوانی تمام تاریخ.
        از خود وداستانی که برای مهسای زیبایش نوشته بود راضی نبود.از اینکه او را با دشنه ای از کلمات به خون می آلاید راضی نبود.فکر میکرد او را برای این کشته است که قرار بود در میان داستانی آفریده ی ذهن او مال کسی دیگری باشد واو توانایی تحمل این قضیه را نداشت پس آنچنان بی رحمانه در 10 ضربه ی چاقو او را به مرگی سخت دردناک کشت.ولی آن داستان آفریده ی ذهن او بود و مهسا در اتفاقات افتاده هیچ تقصیری نداشت.حتی اگر هرزه ای میبود این از هرزگی موجود در اندیشه ی او نشئت گرفته بود.از اندیشه های خودش واینکه به جای آنکه حسادت مردان خواننده نوشته اش را دربیاورد خود درگیر حسادت شده بود سخت پشیمان بود.شاید بهتر بود برای تصلای اندیشه اش داستانی نانوشته که در تخیلاتش جاری بود مختص مهسای زیبایش میساخت که در آنجا هیچ اصولی وهیچ شخصی وهیچ فکری را رعایت نمیکرد و آفریده ی خودش را فقط برای خودش میساخت واعمال ورفتارش را مناسب با روحیه ی خود به ثمر میرساند.مهسایی که مال او بود.دوس داشت دوباره باز گردد وبرای او لباسی از نو بپوشاند.اما به جای آنکه بتواند مهسا را بیاورد ناخودآگاه داستان پلیدترین شخص درمیان تمام داستانهایش برذهنش سایه افکنده بود.بهروز.آن متجاوز کودک آزار که مدتها با او زندگی کرد.وقتی از دید او اعمالش را مینوشت آنچنان روحش دچار پلیدی میشد که اصلا نمی توانست خود را از وجودش خلاص کند.دوس داشت به کودکان حمله کند وآنها را گاه در تیرگی شب وگاه در فضاهای خلوت حاشیه شهر آزاردهد.
        در حین نوشتن کارهای بی رحمانه ی بهروزشدیدا لذت در وجودش رخنه میکرد.چشمانش پر خون میشد عرقی سرد پیشانیش را آبله گون میکرد,لبخند پلیدی به لبانش می آمد وگاه حتی نعوذ میکرد.تمام کودکان دنیا برایش لقمه ی چرب ونرمی میشدند که باید خورده میشدند.بهروز را دوست میداشت چون برخلاف تمام داستانهای دنیا هیچ عقده ای از دوران کودکی یا هیچ دلیل منطقی وروان شناختی برای اعمالش نداشت.او اینکار انجام میداد چون از اینکار لذت میبرد.از وحشتی که قربانیانش در هنگام آزار دیدن در چهره شان پیدا بود لذت میبرد.از اینکه خواهش کنند که آنها را ول کند.از اینکه باپاکی کودکانه شان از پلیدی های موجود در ذات او ملتمسانه بخواهند که آنها را ول کند چه بسیار لذت میبرد.از اینکه آنها را  با چهره ی دوست داشتنی بدی آشنا کند چه لذتی میبرد.از اینکه با اندام کوچکشان لذایذ بزرگ او را متحمل شوند از شوق در پوست خود نمیگنجید.بهروز عاشق کارش بود و از آن لذت میبرد و حتی توانسته بود آفریننده ی خود را عاشق خود بنماید زیرا لذت گناه را به او چشانده بود آنهم گناهی این چنین بزرگ را.از دید بهروز کسانی که بر خلاف میل باطنیشان عمل میکنند دیوانه بودند.کسانی که شهوت را در اعمالشان محدود میکردند.از اینکه میل به کشتن را دردرونشان سرکوب میکردند.میل به اقتدار وقدرت مطلق داشتن را.خواه این اقتدار با مکر وکلاهبرداری از مردم به وجود آید خواه با تجاوز به کودکان ورعبی که در آنها ایجاد میشد وگاه حتی لذت بردن از همخوابگی با حیوانات.انسان یکبار میزید ودر این زیستن باید به آنچه دوس دارد بپردازد ودراین کار انسانهای ضعیف تر باید  قربانی انسانهای قویتر میشدند.شیفته ی ایدئولوژیهای پلید بهروز شده بود که تفاوتی شگرف با روش زندگی او داشت.
        بهروز تا اینجا برایش دوست داشتنی بود که از دید او مینوشت وزندگی عجیب او را تجربه میکرد.اما وقتی از دید پلیسی که به دنبال این متجاوز بی رحم بود داستان را ادامه میداد نفرتی بی حد از او در وجودش حس میکرد.حس میکرد هر لحظه او را میخواهد  به  شدیدترین وجه ممکن بکشد.قطعه قطعه اش کند واندام پلیدش را بسوزاند آنچنان که او با قربانیانش چنین میکرد.
        این داستانی که از دید دو شخیصت ادامه اش میداد تاثیری بس مخرب بر روانش گذاشته بود.فاصله گرفتن از دو شخصیت متضادی که برای داستانش ساخته بود وحتی مدتها خود هردو را باهم درمیان جملات کتابش زندگی کرده بود او را بیش از هر نوشته ای که در زندگی بیست وچند ساله اش نوشته بود دچار روانپریشی میکرد.وقتی این دو شخصیت می آمدند پلکهایش میپرید,سرخی خون در چشمانش مشهود میگشت,دستانش به لرزش میافتاد وپاهایش یخ میکرد.نمیدانست که چه باید بکند وحال بی اختیار در آن لحظه آنچنان شده بود.گاه وقتی از آن حس بیرون می آمد متوجه میشد که روزی سپری شده است.
        نمیخواست دوباره در عمق آن داستان فرو برود میخواست بهروز را فراموش کند وپلیسی که در پی او بود.میدانست که اگر بیش از این وارد آن داستان شود باید از اتمام داستان آخرش تا مدتها دست بشوید. برای همین شروع به قدم زدن دراتاقش کرد.میخواست با اینکار آرام بشود وخود را در فضای خالی ببرد که هیچ فکری در آن نیست.دستانش میلرزید ودرپاهایش حالت کرختی احساس میکرد.در گوشه ای نشست و به حالت مدتیشن در آمد این کاری بود که پس از اتمام داستان تجاوزات بهروز برای آرامش روحش انجام میداد تا بار دیگر ذهن مشوشش را از نو بسازد.چند نفس عمیق کشید ولحظه ای بعد آرامش در چهره ی پریشانش به آرامی مشهود گردید,مانند روحی که در کالبد مرده اش دمیده شود.به نظرمیرسد که به آرامش مدنظرش نزدیک شده است وشاید درهمین حال به خواب برود.او میخواست بخوابد حالا درهر حالتی که میخواهد باشد.فقط اندکی خواب که آرزوی بزرگ او در آن لحظه بود.
        کم کم به نظر میرسد با تمام اشخاصی که در ذهنش زندگی میکنند خوابیده است.سکوت سنگینی بر فضای اتاق حکم فرما میشود.اما ناگاه صدایی آرامش اورا بر هم میزند.چشمانش را باز میکند چیزی نمیبیند بلند میشود واطراف را نگاه میکند.هیچ نمیبیند.یادش می آید این صداهایی از درون ذهنش هست سعی میکند فراموشش کند و مینشیند ولی صداها او را ول نمیکند.پیوسته با صداهای زیر و بم حرفهایی نا مفهوم را در گوشش زمزمه میشود.عصبی میگردد.آمدن آخر داستان آخرش بدترین اتفاقی هست که برایش میتواند اتفاق بیفتد.نمیخواهد آن اشخاص و آن داستان الان در ذهنش زنده شوند.او فقط میخواهد بخوابد.مگر چه گناهی کرده است که این چنین بازخواست میشود.او آفریننده ی چه عذابی برای خویشتن یا دیگران است.جز این است که میخواست دیگران نیز از افکارش باخبر شوند و همراه تخیلات او گردند.حالا این صداها به کدامین گناه بر او سایه افکنده بودند. چشمانش را میبند تا صدایی نشنود و گوشهایش را با دو دست میگیرد ولی تمام صدا ها درون ذهنش هستند.صدای تصادف پسر آقای حسینی چون کشیدن ناخون بر تخت سیاه,صدای پراز نازوعشوه ی مهسا که درحال اغفال مردان است وصدای دشنه ای که وجودش را میدرد,صدای کودکانی که دردستان پلید یا دوست داشتنی بهروز درحال آزار هستند و التماس میکنند تا آنها را ول کند وصدای "بمیر لعنتی بمیر" پلیس داستانش وهزاران صدایی که در بین تک تک کلمات داستانهایش وجود داشتند به همهمه ای در ذهنش تبدیل شده بودند وباعث میشد او سرش را به زانوهایش بزند درحالی که گوشهایش را به شدت با دستانش گرفته بود ولی صداها پیوسته بلندتر میشدند واو پیوسته نا آرامتر.بی اختیار واز روی ناچاری بلند میشود.سرش را پشت سرهم به  دیوار میکوبد  ولی بطور شگفت آوری سرش زخمی نمیشود.دیگر نمیخواهد بخوابد بلکه میخواهد صداها تمام شوند.آن ضجه ها یا صداهای مهربانانه همه تمام شود واز همه بدتر صدای آژیرخطر.آرزو داشت داستان چهارم تا ابد به پایان نرسد.داستان نویسنده ای که داستانهایش را زندگی  میکرد.پایان داستان چهارم تمام مغزش را میبلعید واو را به سمت نابودی تمام هوشش میکشاند.باعث میشد خودش نیز داد بزند تا صداها به پایان برسد ولی هیچ چیز به پایان نمیرسید بلکه پیوسته در حال افزایش بود.
        ناگهان در باز میشود ودومرد قوی بر رویش میافتند واو را میبندند وفورا آمپولی را به او تزریق میکنند واو آرام تر میشود وتقلای کمتری میکند.میبیند که دو دکتر وارد اتاقش میشوند وبه او نگاه میکنند.دکترمسن تر به آن یکی میگوید که گفتم زود است وآن یکی سرش را تکان میدهد.
        نویسنده در ذهنش که به یکباره آرام شده است به خود میگوید"پایان داستان چهارم"وبه خواب میرود.
        بهمن 90

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۲۰۳۷ در تاریخ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۲ ۰۴:۲۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        میر حسین سعیدی

        لاله و گل نشانه از طرف یار داشت ااا بی خبر آمد چنان روی همه پا گذاشت
        ابوالحسن انصاری (الف رها)

        نرگس بخواب رفته ولی مرغ خوشنواااااااگوید هنوز در دل شب داستان گل
        میر حسین سعیدی

        رها کن دل ز تنهایی فقط الا بگو از جان ااا چو میری یا که مانایی همه از کردگارت دان
        نادر امینی (امین)

        لااله الا گو تکمیل کن به نام الله چو چشمت روشنی یابد به ذکر لااله الا الله چو همواره بخوانی آیه ای ازکهف بمانی ایمن از سیصد گزند درکهف بجو غاری که سیصد سال درخواب مانی ز گرداب های گیتی درامان مانی چو برخیزی ز خواب گرانسنگت درغار مرو بی راهوار در کوچه و بازار مراد دل شود حاصل چو بازگردی درون غار ز زیورهای دنیایی گذر کردی شوی درخواب اینبار به مرگ سرمدی خشنود گردی زدست مردم بدکار
        میر حسین سعیدی

        مراد دل شود با سی و نه حاصل ااا به کهف و ما شروع و با ه شد کامل اااا قسمتی از آیه سی ونه سوره کهف برای حاجات توصیه امام صادق ااا ما شا الله لا قوه الا بالله اال

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3