سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        داستان عشق استاد شهریار..
        ارسال شده توسط

        سجاد کرد (کرد)

        در تاریخ : سه شنبه ۱۸ تير ۱۳۹۲ ۱۱:۴۰
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۹۴۰ | نظرات : ۴۵

        تقدیم به عاشقان استاد شهریار
         
        داستان عشق شهریار
         

        می گویند روزی استاد صبا و استاد ملک الشعراء و شهریار جوان در خیابان پامنار در یک مغازه نشسته بودند و آتش بازی را تماشا می کردند . ناگهان دختری بلند قد و بسیار زیبا که او هم با شور و شوق آتش بازی را تماشا می کرد
        نظر شهریار را جلب می کند . اسم این دختر زیبا صفت «ثریا» بود و فرزند یک سرهنگ ارتش بود ولی شهریار در اشعارش همیشه او را «پری» نامیده است . او چنان مجذوب این دختر می شود که به قول خودش «روحم به دنبال او به پرواز در آمد» . 
        آشنایی شاعر جوان با «پری» منجر به دیدارهایی با والدین او و سرانجام دوستی بین این دو جوان و نامزدی می شود و روزگار بسیار خوشی در زنگی شهریار آغاز می شود . در همین زمان است که شهریار
        سروده ی زیبای «آغوش ماه» را می سراید : 

        نگاهی کرده در آفاق و ماهی کرده ام پیدا
        چه روشن ماه و روشن بین نگاهی کرده ام پیدا

        به سوی خلق هر راهی که دارم کور خواهد شد
        که از دل با خدای خویش راهی کرده ام پیدا

        من آن بخت سپید خود که گم شد سال ها از من
        کنون در گوشه ی چشم سیاهی کرده ام پیدا

        به آهی کز دل آوردم گرفتم دامن همّت
        خداوندا چه دامنگیر آهی کرده ام پیدا

        برای زندگانی موجبی در خود نمی دیدم
        کنون گر عمر باشد تکیه گاهی کرده ام پیدا

        گدای عشقم و عرض نیاز بی نیازی را
        بلند ایوان ناز پادشاهی کرده ام پیدا

        از این پس «شهریارا» از غم دنیا نیندیشم
        که چون آغوش پیر خود پناهی کرده ام پیدا


        پری علاقه  فراوانی به اشعار لسان الغیب حافظ نشان می داد و این موضوع بیشتر موجب خوشحالی شاعر جوان می گردید. آنها با هم فال حافظ می گرفتند و از غزلهایش لذت می بردند و بدین ترتیب ایام به مراد دل، خوشی و سرور سپری می شد و نهال امید به آینده در دل شهریار به سرعت رشد می کرد. پری هم چنین علاقه ی وافری به موسیقی نشان می داد و شهریار که نواختن سه تار را از استاد صبا فرا گرفته بود آنرا به پری نیز یاد داد . 
        شهریار و پری، با حضور خود در محافل و مجالس بزرگان با هنرنمایی های شاعر جوان و زیبایی خیره کننده ی پری جلب توجه می کردند و داستان عشق و دلباختگی آنها وِرد زبانها شده بود. همزمان با این ایام خوش تو ام با اشتهار 
        شاعر جوان تدریجا متوجه بعضی تغییرات در رفتار و کردار پری می شود که در اوایل آنرا حمل بر ناز کردن و دلبری می کرده است. غزل زیبای «گُل پُشت و رو ندارد» احساسات شاعر نازکدل برای ما به یادگار مانده است: 

        با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد
        با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد

        از عشق من به هر سو، در شهر گفتگویی است
        من عاشق تو هستم، این گفتگو ندارد

        دارد متاع عفت، از چار سو خریدار
        بازار خودفروشی، این چار سو ندارد

        جز وصف پیش رویت، در پشت سر نگویم
        رو کن به هر که خواهی، گل پشت و رو ندارد

        گر آرزوی وصلش، پیرم کند مکن عیب
        عیب است از جوانی، کاین آرزو ندارد

        خورشید روی من چون، رخساره برفروزد
        رخ برفروختن را، خورشید رو ندارد

        سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن
        هر چند رخنه ی دل، تاب رفو ندارد

        او صبر خواهد از من، بختی که من ندارم
        من وصل خواهم از وی، قصدی که او ندارد

        با «شهریار» بی دل، ساقی به سرگرانی است
        چشمش مگر حریفان، می در سبو ندارد


        اما بدبختانه کم کم تغییرات بیشتری در رفتار و گفتار پری دیده می شود و نه تنها آن ملاقاتهای غیرمترقبه و عاشقانه ی سابق قطع می شود بلکه فواصل دیدارهای عادی نیز بیشتر و بیشتر و طول ملاقاتها کمتر و کمتر می گردد  و هر از گاهی اصلا بر سر وعده گاه به موقع نمی آید و یا اصلا پیدایش نمی شود. هنگامیکه شاعر دلسوخته
        از مسافرتهای پنهانی معشوقه اش به خارج از تهران آگاه می شود بی صبرانه منتظر پیغامی و یا نامه ای از او
        روز و شب می گذراند. در غزل زیبای «شاهد ملکوتی» شاعر خسته دل از بد قولی ها و بی وفایی های پری شکوه را سر می دهد:

        شنیده ای که توان انتظار یار کشید
        نمی توان وسط کوچه انتظار کشید

        بیا که چند توان انتظار مقدم تو
        قدم زنان به خیابان لاله زار کشید

        به صد امید رسیدم به وعدگاه ولی
        نیامدی و امیدم به انزجار کشید

        ز بی وفایی تو کار من چنان شد زار
        که با خیال تو کارم به کارزار کشید

        برو که قصه ی بد قولی ترا خواهم
        میان شهر در این گیر و دار جار کشید

        کجا رواست که از دست دوست هم بکشد
        کسی که اینهمه از دست روزگار کشید

        چو شاهد ملکوتی به شهر عشق آمد
        زمانه قرعه به اقبال «شهریار» کشید

         
        شاعر جوان متوجه تغییر در رفتار پری شده بود ولی خود را امیدواری می داد که شاید این رفتارها همگی ناشی از ناز دلبرانه است :
         
        باز بـا مـا سری از نــــــاز گــــــران دارد یـار 
        نــكنـد بــاز دلـی بـــا دگــران دارد یــار

        خنده ارزانی هر خار و خسش هست ولی 
        گوش بـا بـلبل خواننــده گـران دارد یار

        آن وفایی كــه ز مـن دیــد اگــــر هــم بــرود 
        چشم دل در عقب سر نـگران دارد یار

        لاله‌رو هست ولی داغ غمش نیست به دل
        كی سر ‌پرسش خونین جگران دارد یار

        گــو دلی بــاشدش آن یــار و نبــاشد بـا ما
        اینش آسان بود ای دل اگر آن دارد یار

        می‌رود خوانده و ناخوانده به هر‌ جا ‌كه ‌رسید
        تا مــرا در بــه در و دل نـگران دارد یـار

        داور دادگــری هــم بــــه عــــوض دارم مــن
        گــر همه شیوه ی بیــدادگــران دارد یــار

        خواجه شاهد نـپسـندد مـگر‌ «آنـش» باشد 
        «شـهـریـارا» ره دل زد مـگــر «آن» دارد یـار
         
        سُست عهدی ها و بد قولی های پری همچنان ادامه داشت و با اینکه شاعر جوان را با وعده های واهی دلگرم می کرد ولی در وعده گاه حاضر نمی شد : 

        باز امشب « ای ستاره ی تابان » نیامدی
        باز « ای سپیده ی شب هجران » نیامدی

        شمعم شکفته بود که خندد به روی تو
        افسوس « ای شکوفه ی خندان » نیامدی

        زندانی تو بودم و « مهتاب من چرا ؟ » 
        باز امشب از دریچه ی زندان نیامدی

        با ما سر چه داشتی « ای تیره شب » که باز 
        چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی؟!

        شعر من از زبان تو خوش صید دل کند
        افسوس « ای غزال غزلخوان » نیامدی

        گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه 
        نامهربان من تو که مهمان نیامدی

        خوان شکر به خون جگر دست می دهد
        « مهمان من! » چرا به سر خوان نیامدی

        دیوان حافظی تو « و » دیوانه ی تو من
        « اما پری! به دیدن دیوان نیامدی»

        نشناختی فغان دل رهگذر که دوش 
        « ای ماه قصر» بر لب ایوان نیامدی

        گیتی « متاع چون منش » آید گران به دست
        اما تو هم به دست من ارزان نیامدی

        صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ای ست 
        « ای تخته ام سپرده به طوفان » نیامدی

        عیش دل شکسته « عزا می کنی چرا؟ » 
        عیدم تویی « که من به تو قربان نیامدی »

        در طبع «شهریار» خزان شد بهار عشق
        زیرا تو «خرمن گل و ریحان » نیامدی
         
        شکوه های شاعر جوان از بی مهری های پری در رفتار او تاثیری نمی کرد و یاس و ناامیدی تدریجا بر شهریار غالب می گردید . پری در نامه ای که برای توجیه رفتار خویش و قطع کردن دیدارهای آنها نوشته بود به این مسئله اشاره کرده بود که ...« به تو گر بگذرم، از شوق می میری» این جمله الهام بخش غزل بسیار زیبایی شد که به نام «بگذار بمیرم» :

        در کُشتن من دست میازار که خواهم
        در پای تو خود سر نهم و زار بمیرم

        با تیر غمت حاجت تیر دگرم نیست
        ای سخت کمان دست نگه دار بمیرم

        گفتی: «به تو گر بگذرم از شوق بمیری»
        قربان قدت ...بگذر و بگذار بمیرم

        جان بر سر دست آمدم، ابرو به اشارت
        انگار که تیغ است، فرود آر بمیرم

        در رقص چو شمعم، مکُش از دامن و بگذار
        بگذارم و خود عاقبت کار بمیرم

        تا گَرد ملالی به دلم از تو نماند
        اشکی دو سه از دیده فرو بار بمیرم

        هر زخم زدی حسرت زخم دگرم بود
        این بار نمردم، که دگر بار بمیرم

        ترسم به سر خاک من آیی و بگریی
        عهدی کن و « نادیده ام انگار» بمیرم

        ای دل چو رخ دوست ببینی به مقابل
        جانی ست امانت به تو بسپار بمیرم

        شهری به تو یار است و من غمزده باید
        در شهر تو، بی یار و پرستار بمیرم

         
        یک بهار دیگر می گذرد و از «پری» نشان محبتی بر نمی آید و شهریار می گوید:

        نیامد آن گل خندان و نو بهار آمد
        امان ز بخت، که این آمد و آن نمی آید

        و اما این عشق چنان خاطر شهریار را مشوش کرده بود که او را از کار و زندگی و مخصوصا درس دانشکده ی پزشکی وا داشته بود و نهایتا داستان دلدادگی او به گوش پدرش در تبریز رسید و چون شهریار از عشق پری نمی توانست دست بشوید پدرش مقرری ماهیانه اش را قطع کرد و این امر طبعا بر بی سر و سامانی شاعر عاشق می افزاید . در غزل دل انگیز «تو بمان و دگران» شاعر خسته دل اعلام می کند که بعد از این فقط با خاطرات این عشق 
        و یادگاریهای شیرین آن به زندگی ادامه خواهد داد:

        از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
        رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران

        ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
        تو بمان و دگران، وای به حال دگران

        رفته چون مه به محاقم «که نشانم ندهند»
        هر چه آفاق بجویند، کران تا به کران

        می روم تا که به صاحب نظری باز رسم
        محرم ما نبود، دیده ی کوته نظران

        دلِ چون آینه ی «اهل صفا» می شکنند
        که ز خود بی خبرند این ز خدا بی خبران

        دل من دار که در زلف شکن در شکنت
        یادگاری ست ز سر حلقه ی شوریده سران

        گل این باغ به جز حسرت و داغم نفزود
        لاله رویا «تو ببخشای به خونین جگران»

        ره بیداد گران، بخت من آموخت ترا
        ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

        سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
        کاین بود عاقبت کار جهان گذران

        «شهریارا» غم آوارگی و در به دری
        شورها در دلم انگیخته، چون نوسفران

        شهریار به هر تدبیری دست می زند نمی تواند معشوق گریز پای را به سوی خویش بازگرداند. شاید غزل زیبای «سه تار من» که به احتمال زیاد در همین دوران سروده شده است یکی از گویاترین قطعات احوال شاعر جوان باشد

        نالد به حال زار من امشب سه تار من
        این مایه ی تسلی شب های تار من

        ای دل ز دوستان وفادار روزگار
        جز ساز من نبود کسی سازگار من

        در گوشه ی غمی که فراموش عالمی است
        من غمگسار سازم و او غمگسار من

        اشک است جویبار من و ناله ی سه تار
        شب تا سحر ترانه ی این جویبار من

        چون نشترم به دیده خَلد نوشخند ماه
        یادش به خیر، خنجر مژگان یار من

        رفت و به اختران سرشکم سپرد جای
        ماهی که آسمان بربود از کنار من

        آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود
        ای مایه ی قرار دل بیقرار من

        در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا
        روزی وفا کنی، که نیاید به کار من

        از چشم خود سیاه دلی وام می کنی
        خواهی مگر، گرو بَری از روزگار من

        اختر بخُفت و شمع فرومُرد و همچنان
        بیدار بود دیده ی شب زنده دار من

        من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک
        بختش بلند نیست، که باشد شکار من؟

        یک عمر در شرار محبت گداختم
        تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من؟

        جز خون دل نخواست نگارنده ی سپهر
        بر صفحه ی جهان، رقم یادگار من

        زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل
        تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من

        در بوستان طبع حزینم چو بگذری
        پرهیز نیش خار من ای گلعذار من

        من «شهریار» ملک سخن بودم و نبود
        جز گوهر سرشک در این شهریار من
         
        شاعر جوان بالاخره آن چه را که تا کنون حدس می زد ولی با شک و تردید با آن روبرو می شد قبول کرد و برایش مسلم شد که پری دلش را به کس دیگری داده است. اما با وجود تمام بی مهری های دلبر که موجب آزردگی دل شاعر جوان شده بود او هنوز در بند عشق پری بود و نمی توانست به ندای عقلش که او را از این عشق برحذر می داشت گوش فرا دهد . او هنوز امیدوار بود که روزی این آهوی گریز پا باز خواهد آمد و خود را دلداری می داد که روزی این قصه به پایان می رسد و پری باز می گردد. 
        شهریار از  حریف ناخواسته که معشوقه اش را از دستش ربوده بود با عناوین مختلف در اشعارش نام برده است 
        که تدریجا این عناوین، عتاب آمیز و کوبنده تر شده اند و در نتیجه «رقیب» به «رقیب سفله» و «گدا» و «اهریمن» و «دیو» تبدیل شده است. ولی او نه تنها در آنزمان، بلکه تا مدتها از او مستقیما نام نبرده است چرا که رقیب عشقی شاعر جوان، مرد مقتدر دوران رضاشاه  و مرد دوم مملکت ...«تیمور تاش» بود که پس از کشته شدنش در زندان رضا شاه ، شهریار که سید بود گفته بوده است ....جد من او را کُشت . 
        تیمورتاش که از ماجرای دلدادگی این دو نفر آگاه بود دستور می دهد شهریار را زندانی و نهایتا مسموم کنند ولی مادر پری که علاقه ی خاصی به شهریار داشت وقتی از این موضوع با خبر می شود شیون کنان به دیدار تیمورتاش می رود و به او می گوید که این سید بیچاره چه گناهی کرده است؟ می ترسم نفرین او ما و شما را زیرورو کند ...
        مبادا دستتان به خون او آلوده شود. 
        هنگامی که خبر تبعید به شهریار ابلاغ شد او که در دانشکده پزشکی تحصیل می کرد مجبور گردید نه تنها از درس و تحصیل دست بکشد بلکه دوستان و آشنایانش را نیز ترک کند. شهریار که می دانست مادر پری با او میانه خوبی دارد از او خواست که برای آخرین بار ترتیب ملاقات این دو جوان را بدهد و مادر پری با این امر موافقت کرد و قرار شد که در بهجت آباد که میعادگاه آنها بود دوباره یکدیگر را ملاقات بکنند . شاعرجوان تا صبح منتظر پری بود ولی از او خبری نشد و حاصل این تجربه و انتظار تلخ غزلی است بسیار زیبا و شاید یکی از شاهکارهای او پس از «حیدر بابایه سلام» که به زبان آذری که زبان مادری اوست سروده شده است و سالها بعد آنرا به فارسی نیز برگردانده است 
        و نام این قطعه بی نظیر را «بهجت آباد خاطره سی» گذاشت :

        اولدوز سایاراق گوزله میشم هر گجــــه یاری
        گئج گلمه ده دیر یار ، یئنه اولموش گئجه یاری

        گؤزلر آسیلی، یوخ نه قارلتی نه ده بیر سـس
        باتمیش قولاغیم گور نه دوشورمکده دی داری

        بیر قوش آییغام سؤیلیه رک ، گاهدان اییلده ر
        گاهدان اونودا یئـل دیه لای لای هـوش آپـاری

        یاتمیش هامی بیر اللاه اویاقدیر داها بیر من
        مندن آشاغی کیمسه یوخ اوندان دا یوخاری

        قورخوم بیـدی یار گلـمیه بیـردن یاریلا صـبح
        باغریم یاریلار، صبحوم آچیلما، سنی تاری

        دان اولدوزی ایستر چیخا، گوز یالواری چیخما
        اوُ چیخماسـادا، اولدوزومون یـوخدی چیخاری

        گلمز، تانیرام بختیمی، ایندی آغارار صبح
        قاش بئیـله آغـاردیقجا داهـا باشـدا آغـاری

        عشقین که قراریندا وفا اولمیاجاقمیش
        بیلمم که طبیعت نیه قویموش بو قراری

        سانکی خوروزون سون بانی خنجر دی سوخولدی
        سینه مـده اورک وارسـا، کسـیب قیـردی داماری

        ریشخندیله قیرجاندی سحر، سؤیله دی، دورما
        جان قورخوسی وار، هر کیم اتوزمیش بو قماری

        اولدوم قارا گون آیریلالی اوُ ساری تئلدن
        بونجا قره گونلردی ائدن رنگیـمی سـاری

        گؤز یاشلاری هر یردن آخارسا، منی توشلار
        دریـــایه باخـــار بللـی دی چایـــلاریـن اخـاری

        از بس منی یاپراق کیمی هیجرانلا سارالدیب
        باخسان اوزونه سانکی قیزیل گولدی قیزاری

        محـراب شفقـــده اؤزومــی سجـده ده گؤردوم
        قان ایچره غمیم،یوخ،اوزوم اولسون سنه ساری

        عشقی واریدی«شهریار»ین گوللی چیچکلی
        افسوس قارا یئل اسدی خزان اوُلــدی بهاری


        و بدین ترتیب، شهریار که کمتر از یک سال به پایان پزشکی اش مانده بود در سن بیست و شش سالگی عازم تبعیدگاهش، خراسان شد و در اداره ی ثبت احوال نیشابور استخدام گردید. او با استاد کمال الملک که او هم در تبعید به سر می برد، آشنا شد و از محضر او بهره های فراوان گرفت . در نیشابور ایام شاعر دل شکسته به تلخ کامی و تیره روزی سپری می شد و با این که  بیش از چهار سال در تبعید بود ولی هیچوقت یاد تهران و خاطراتش را فراموش نکرد : 
         
        خوشا تهران و طرف لاله زارش
        خرامان شاهدان گلعذارش

        دیار عشق و شهر آشنایی است
        خدای عشق دارد پایدارش

        خوشا نزهت گه شمران که خیزد
        خروش بلبل از هر شاخسارش

        به کوی بهجت آبادم سلامی است
        صبا گر افتد از آن سو گزارش

        دلم دارد هوای کوی یاران
        اگر فرصت بود از روزگارش
         
        در سال 1313 خبر فوت پدرش به او رسید و چون اجازه ی برگشت نداشت در غربت دچار افسردگی شد که نهایتا منجر به بیماری سخت شهریار شد و چون درمانهای محلی موثر نیفتاد به او اجازه دادند که برای معالجه به تهران برگردد و از آنجاییکه تیمورتاش دو سال پیش در زندان رضاشاه مرده بود مانعی نیز برای برگشت او وجود نداشت. 
        پری که از جریان مریضی و بازگشت او خبردار می شود برای عیادتش به بیمارستان می رود و عشاق دیرینه یکدیگر را در آغوش کشیده و اشک می ریزند :

        آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ 
        بى وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا؟

        نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی 
        سنگدل این زودتر مى خواستی، حالا چرا؟

        عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
        من که یک امروز مهمان تو ام، فردا چرا؟

        نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم 
        دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟

        وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
        اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟

        شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
        ای لب ِشیرین، جواب تلخ سر بالا چرا؟

        ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
        این قدر با بخت خواب آلود من، لالا چرا؟

        آسمان چون شمع مشتاقان پریشان می‌کند 
        در شگفتم من، نمى پاشد ز هم دنیا چرا؟

        در خزان هجر گل، ای بلبل طبع حزین
        خامُشی شرط وفاداری بُود، غوغا چرا؟

        شهریارا» بی حبیب خود نمى کردی سفر»
        این سفر راه قیامت مى روی، تنها چرا؟ 
         
        با برگشتن شهریار به تهران و عیادت های متعدد پری از او در بیمارستان شور و شوق جوانی و عاشقی در سروده های شهریار دوباره خودنمایی می کنند و چنان می نماید که دوستی این دو یار قدیمی از سر گرفته شده است. مشخص نیست که این دوران خوشی چقدر طول کشیده است ولی شاعر جوان تدریجا متوجه تغییراتی در رفتار پری می شود و نهایتا در می یابد که از پری خواستگاری شده است و این حریف پُر زور سرتیپ چراغعلی خان معروف به امیر اکرم یکی از پسرعمو های رضاشاه می باشد . اهالی تهران می دانند که چهار راه امیر اکرم
        به نام این حریف تازه نفس نامگذاری شده است . پری تمایل مثبت به این ازدواج از خود نشان می دهد و مجددا باعث بروز احساسات آتش افروزی در شاعر جوان و عاشق پیشه می شود و در این دوران شهریار غزلهای فراوانی سروده است که دیوان او را پُر بارتر و مزیّن تر کرده اند: 

        بُرو ، ای تُرک که تَرک تو ستمگر کردم 
        حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم

        عهد و پیمان تو با ما و وفا با دیگران
        ساده دل من که قسم های تو باور کردم

        به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
        زان همه ناله که من پیش تو کافر کردم

        تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار
        گشتم آواره و ترک سَر و همسر کردم

        زیر سر بالش دیباست تو را، کی دانی؟
        که من از خار و خس بادیه، بستر کردم

        در و دیوار به حال دل من زار گریست
        هر کجا ناله ی ناکامی خود سر کردم

        پس از این، گوش فلک نشنود افغان کسی 
        که من این گوش، ز فریاد و فغان کر کردم

        ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در
        دیده را حلقه صفت، دوخته بر در کردم

        شهریارا» به جفا کرد چو خاکم پامال»
        آنکه من خاک رهش را به سر افسر کردم 
         
         
                   (سجاد کرد)
         
         
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۷۸۰ در تاریخ سه شنبه ۱۸ تير ۱۳۹۲ ۱۱:۴۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        میر حسین سعیدی

        لاله و گل نشانه از طرف یار داشت ااا بی خبر آمد چنان روی همه پا گذاشت
        ابوالحسن انصاری (الف رها)

        نرگس بخواب رفته ولی مرغ خوشنواااااااگوید هنوز در دل شب داستان گل
        میر حسین سعیدی

        رها کن دل ز تنهایی فقط الا بگو از جان ااا چو میری یا که مانایی همه از کردگارت دان
        نادر امینی (امین)

        لااله الا گو تکمیل کن به نام الله چو چشمت روشنی یابد به ذکر لااله الا الله چو همواره بخوانی آیه ای ازکهف بمانی ایمن از سیصد گزند درکهف بجو غاری که سیصد سال درخواب مانی ز گرداب های گیتی درامان مانی چو برخیزی ز خواب گرانسنگت درغار مرو بی راهوار در کوچه و بازار مراد دل شود حاصل چو بازگردی درون غار ز زیورهای دنیایی گذر کردی شوی درخواب اینبار به مرگ سرمدی خشنود گردی زدست مردم بدکار
        میر حسین سعیدی

        مراد دل شود با سی و نه حاصل ااا به کهف و ما شروع و با ه شد کامل اااا قسمتی از آیه سی ونه سوره کهف برای حاجات توصیه امام صادق ااا ما شا الله لا قوه الا بالله اال

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3