به نام او...
فراخوان نقد ناب
به امید آفرینش خوبیها
مسابقه ی نقد ناب
به پاس زحمات ناقدین محترم و اهالی دانشگاه ناب
برگزار می شود
لطفاً از سه سروده ی زیر به دلخواه خود یکی را انتخاب و به نقد جامع و کامل آن بپردازید.
نقدی آموزنده همراه با انتقادی سازنده
جوایر فراخوان؛
نفر اول مبلغ یک میلیون تومان و شش ماه اشتراک ناب
نفر دوم مبلغ هفتصد هزار تومان و شش ماه اشتراک ناب
نفر سوم مبلغ پانصدهزارتومان و شش ماه اشتراک ناب
مهلت فراخوان تا۱۴۰۴/۶/۱۸
اعلام برگزیدگان از۱۴۰۴/۶/۲۲
تا فرصت بعدی از نسیه خبری نیست
فقط نقدتان را خریداریم...😁😄😀
۱💧
...حاصل ای کاش...
از گُل خوشگل خشخاش خوشم می آید
از چه و هرچه و هرجاش خوشم می آید
کِشتم «ای کاشی»و از داشتنش خوشحالم
روزی ام هر چه شد از «کاش»خوشم می آید
سخت معتاد به تریاک خیالش گشتم
به خیالی که رود خاش خوشم می آید
آش با یک وجب ِ روغن ِ بومی پخته
خوب دانسته که از آش خوشم می آید
من که با چوب بلوطش متنبه نشدم
حتماً از تنبیه با راش خوشم می آید
دوریّش را نتوان کرد تحمل یک دم
تا که از بودن باهاش خوشم می آید
من که از دست اراذل ذله ام هر شب و روز
قطعاً از قدرت اِیماش خوشم می آید
کاش ِآن شُله ی ماشَش شُله ماچی می شد
وقتی از شله ی پُرماش خوشم می آید
بسکه درگیر و نمک گیر نگاهش هستم
می برم نام نمک پاش خوشم می آید
نقشی از نقشه ی نقّاشیّ ِ شعر انگیز است
تا که از نقشه ی نقّاش خوشم می آید
آن چه به عشق دهی عشق همانت بخشد
به به ! از نحوه ی پاداش خوشم می آید
گویمش عشق منی ، عشق تواَم می گوید
من از این حاصل «ای کاش»خوشم می آید
۲💧💧
...مه لای زلفت...
دلم دیوانه از لیلای زلفت
به هر جا رفته با شهلای زلفت
دلیل بودنم را با خیالت
به جا آورده در مَهلای زلفت
چطور از عمق احساست ننوشم !؟
که غرقم می کند در لای زلفت
چه لیلایی چه شهلایی چه لایی !
اسیرم کرده واویلای زلفت
روانی می شود روح و روانم
به تاکستان در ویلای زلفت
شکوه آبشارت شور و شادی
چه انشایی شده املای زلفت !
نباشد راحت از چنگ پلنگم
خیالم در همین حالای زلفت
شدم گم لا به لای شال ماهت
نمی بینم به جز یلدای زلفت
به اقیانوس آرام تو سوگند
دلم خوابیده با لالای زلفت
چه قدر احساس آرامش نمودم
از این پایین تا بالای زلفت
۳💧💧💧
...گردباد...
دارد از دست ِِ غم اعصاب بهم می ریزد
صبحگاه دل تالاب بهم می ریزد
تا خرابات خطر خاطره بستم به سفر
عقل در خلوت اِرعاب بهم می ریزد
برعلفهای مسیرم زده شد داس درو
سَجدگاه گل کمیاب بهم می ریزد
می زند غِلظت شب شعله به دریا وقتی...
زلف آرامش مهتاب بهم می ریزد
در مسیری که به چشمان سحر نزدیک است
سرمه در سیره ی آداب بهم می ریزد
طاقتم طاق شد از طبله ی بی تابی ها
بسکه بی تاب تواَم تاب بهم می ریزد
در رسیدن به تو دیوانه تر از مجنونم
کام شیرین من و خواب بهم می ریزد
گردبادی که به دور تنه ام پیچیدم
حاد با حالت غرقاب بهم می ریزد
آب بر آینه پاشیدنم از شیدایی است
خواب ِ مَه ماهی میراب بهم می ریزد
با تمنای من از پنجره ای خورشیدی
نبض نیلوفر مرداب بهم می ریزد
بسکه می بارم از اندوه دلی دق کرده
عکس رویای تو در قاب بهم می ریزد
تا تو تنهایی من همّتی از نابودی است
همتم با غزلی ناب بهم می ریزد...
«خارج از مسابقه»
نگاهی به متن اول: حاصل ای کاش...
کلمات در پوست شعر:
این متن، در هیئت و جامهی شعر ظاهر شده، اما از درون، بیش از آنکه شعر باشد، نمایشیست از زبان بیتجربه، طنز بیخون، و خیال بیریشه. ساختار آن مبتنیست بر تکراری مکانیکی از فرم: بازی با قافیهها و واژهها، چفتوبست عروضی، و چرخشی دائم به سوی عبارت «خوشم میآید»؛ اما این تکرار، نه ژرفا میآورد و نه لایه، بلکه همچون چرخِ خیاطی، بر سطح زبان میدوزد بیآنکه زخمی واقعی در پوست کلمهها بنشاند.
در سطح زبان، شعر دچار سطحیگرایی مفرط و لحنِ آگهیگونه است. کلمات چون پرندههایی بر سیم برق نشستهاند؛ بیپرواز، بیمهاجرت. تصویرها در آن، نه از عاطفهای عمیق، که از بازیهای آوایی و شوخیهای کلامی زاده میشوند. واژگان، همچون نقاشی کودکانهای بر دیوار، صرفاً تقلیدی هستند از چیزهایی که دیدهاند، نه آنچه که زیستهاند.
راوی این متن، خود را با «خوشم میآید» تعریف میکند، اما بیآنکه بتوان از این تکرار به شناختی از خودِ راوی رسید. ما با سوژهای تهی روبهرو هستیم؛ راویای که نه تاریخ دارد، نه زخم، نه تن، نه عبور. در او هیچ تضاد درونی، هیچ پرسش وجودی، و هیچ ریسک بیانی نمیبینیم. او صرفاً ابزاریست برای تداوم فرم، نه زایندهی معنا.
شعر، ذاتاً نیازمند سکوتی در دل کلام است؛ خلائی که معنا در آن جوانه بزند. اما این متن، سراپا پر است؛ مملو از صدا و شلوغی و واژه. این انباشتهبودن از زبان، بدون خلأ، بدون مکث، شعر را بدل میکند به ورّاجی خوشآهنگ. سکوتی که در شعر لازم است تا هستی بتواند خود را از طریق واژگان نشان دهد، در این متن جایی ندارد؛ و این، یکی از بزرگترین گسلهای پنهان آن است.
این متن دچار انجماد زمانی و مکانیست. هیچ عبوری در آن رخ نمیدهد. جهانش بسته است به یک اکنونِ یکنواخت، و راوی آن در چرخش دایرهای واژگان، گرفتارِ خویش. شعر، اگر نتواند مخاطب را از نقطهای به نقطهای دیگر برساند، از کارکرد بنیادین خود بازمیماند.
و مخاطب در این ساختار، بهجای مشارکتکنندهای در تجربهی شعری، به مصرفکنندهای منفعل فروکاسته میشود. نه تفسیری میطلبد، نه احضار حسی یا ذهنی را میپذیرد؛ صرفاً تحویلدهندهی واکنشی لحظهایست: لبخندی گذرا یا تحسینی سطحی.
آخر:
اگر این متن را شعر بنامیم، باید از خود بپرسیم: شعر چیست؟ آیا صرفاً وزن و نظم کلام، بازی با واژه، و وفور قافیه کافیست؟
در پاسخ، باید گفت: این متن، در نهایت، تصویری از شعرست؛ نه خود شعر. کالبدیست بیروح، صداییست بیجان، زبانیست بیحقیقت. و شعر بیحقیقت، یعنی زبان بیمأوا.