اول:
نگاه اول، عشق اول
اولین بار، نگاهش را در هیئتی شلوغ دید.
شبهای محرم بود، از آن شبهایی که خیابانها بوی اسپند میدادند و صدای نوحه ازکوچههای تاریک میپیچید. عزاداری بهانه بود؛ خیلیها نه برای گریه، که برای فرار از تنهاییآمده بودند. بابک هم همانطور.
با دل شکستهای که حتی خودش هم نمیدانست از چی زخمی شده، گوشهای ایستاده بود؛بیآنکه نذر و نیازی داشته باشد.
در شلوغی دستهی سینهزنی، درست وقتی که مشغول تماشای شعلههای آتش در منقل کوچکبود، نگاهش گیر کرد به چشمانی درشت، عسلیرنگ، پشت چادری مشکی.
منصوره…
چشمانی که نور ملایمی داشت؛ نوری که حتی از دل این همه سوگواری، میتوانست دل هررهگذری را گرم کند.
بابک یک لحظه خشکش زد. انگار زمان ایستاد. صدای زنجیرها دور شد، صدای نوحه دور شد، وفقط آن چشمها ماندند.
بار اول، نگاهشان کوتاه بود.
بار دوم، پُر از دلهره.
و بار سوم، پر از حرفهای نگفته.
بابک، با آن دل نازک و مهربانش، دستپاچه شد. همیشه زود دل میبست. همیشه باور میکردکه خوبی و نور در همین حوالی است.
با دستهای لرزان، از جیب پالتویش تکه کاغذی بیرون کشید؛ شمارهی خانهشان را نوشت—باهمان خط شتابزده و سادهی خودش—و خودش را از میان جمعیت به او رساند.
کاغذ را بیکلام در دستش گذاشت. چشم در چشم. بدون یک کلمه.
اما در دل هر دو، هزار حرف فوران کرده بود.
بعد از آن شب، روزهایشان با دلتنگی گذشت. نه تلفنی، نه خبری.
تا اینکه یک روز عصر، وقتی بابک خسته از کار برگشت و هنوز درِ خانه را درست نبسته بود، تلفنزنگ زد.
قلبش بیهوا تند شد.
گوشی را برداشت و صدایی لرزان و آرام شنید:
ـ «سلام… منم.»
بابک همان لحظه فهمید که دنیا برایش تغییر کرده.
لبخند زد، همان لبخند مهربان همیشگیاش، که همیشه از ته دل بود.
سکوت کوتاه میانشان پر شد از تپشهای دلشان.
از همان روز، دل بابک، دفتر تازهای باز کرد. دفتر عاشقانههایی که تا سالها بعد، هر ورقش بویمنصوره را میداد…
ادامه دارد
…
درود بر شما بزرگوار
تا ببینیم بعد چی میشععع...
شاد باشید