سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 3 آذر 1403
    22 جمادى الأولى 1446
      Saturday 23 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        شنبه ۳ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        ریحانه
        ارسال شده توسط

        فریبا مُطاعی

        در تاریخ : دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۲ ۱۵:۱۱
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۴۲۱ | نظرات : ۱۵

        در حالِ گذشتن از خیابان ، مَنگ ، دلتنگ ، خسته ، قدم هاشو به راه واگذار می کرد
        با صدایی به خودش اومد
        : ریحانه  ریحانه ، خوبی ! سلام
         
        نگاهش کمی زودتر از حواسش برگشت ، چشمانِ درشت وُ براقِ همکلاسی ش ندا بود که کلام رو به اجبار ازش گرفت
        : سلام
         
        ضعفی وجودش رو تسخیر کرد
        مثل اینکه هوا راهِ نفس ش رو گرفته
        تنها خواسته­ ش دور شدنِ ندا بود
        نمی­خواست حال وُ روزش رو بفهمه
         
        ندا: چرا رنگ وُ روت پریده دختر !؟
        مغازه­ یِ پدرم تو همین خیابونه، از اونجا میام ، اتفاقی دیدمت ، مزاحم نیستم !؟
        مسیرت کجاس ؟ کمی با هم قدم بزنیم ؟
         
        ندا طوطی ­وار حرف می زد...
        خوشحال از اینکه میتونه همراهی داشته باشه ، و ریحانه با سکوت سرشو تکون داد و آرام  گفت
         
        : اشکالی نداره تا ایستگاهِ اتوبوس با هم باشیم
         
        با درگیریِ نگاههایِ ریحانه و ندا ، کبودیِ گوشه­ یِ چشمِ ریحانه که تا گونه کشیده میشد ، مثل برق از نگاهِ ندا گذشت ! کنجکاوی­ ش بد جور تحریک شد! در حالِ جمع وُ جور کردنِ روسری­ ش ، اتفاقِ جلسه­ یِ امتحانِ روزِ قبل رو با آب وُ تاب برایِ ریحانه تعریف کرد...
         
        ریحانه : قرصِ مُسَکِن تو کیفت داری ؟
         
        ندا : نه ! ندارم ، ریحان جون اتفاقی افتاده ؟ این کبودی چیه ؟ ! خیلی درد داری ! بریم درمونگاه؟
         
        ریحانه : کمی سَرَم گیج رفت خوردم به دیوار ، خونه دارو هست
         
        ندا : بهتر نیست به جایِ اتوبوس با تاکسی بری ؟ البته اگه ناراحت نشی ، منم تا خونه باهات بیام!
         
        ریحانه قبول کرد، تو اون وضعیت  ممکن بود یه آشنایِ دیگه از راه برسه ، با یک اشاره اولین تاکسی توقف کرد ، موقع سوار شدن ریحانه از دردِ کمر وُ پاهاش کمی نالید... ندا  دست ریحانه رو گرفت... موقع سوار شدن ، متوجه پارگیِ یقه­ یِ مانتوِ­ش شد ، نمی­خواست دوباره سئوال کنه فقط با نگرانی چهره­ یِ غمگینِ همکلاسی­ ش رو دنبال می­کرد و ریحانه همچنان در سکوت...
         
        راننده : مسیرتون ؟
         
         
         
        و جوابِ دخترها بهانه­ ای شد برای دقیق شدنش به اونها ، با دیدن چهره­ یِ به هم ریخته­ یِ ریحانه کنجکاو شد  
         
        راننده: نیم ساعت پیش تو همین خیابون ، کمی بالاتر درگیری بود ... من منتظر مسافر بودم...
         
        ندا: درگیری !؟
         
        راننده: بله ، دختر و پسری گویا با هم دوستَ ن ، تو پیاده رو ، حرف می­زنن یا قدم می­زنن ! نمی­دونم... برادرِ دختره سر می­رسه وُ... !  برادرِ غیرتی یه سیلی ناجور می­خوابونه تو صورتِ دخترِ بیچاره، چندتا مُشت و سیلیَ­ م خوراک پسرِ دلداده می­ کنه...(با تمسخر)هه...هه
        دختره انگاری لال شده بود هیچی نمی­گفت ! برادرِ یقه­ یِ مانتوِ­ش رو می­کشید ! با بد وُ بیراه وُ مُشت وُ لگد هولِ­ش می­داد روبه جلو ...
        همین موقع مامورایِ گشت رد میشن ، به خاطر درگیری دخالت می­کنن برادره نمی­­خواد مشکلی برا خواهرش پیش بیاد دست از سر پسره برمی­داره ، اون بنده خدا تو شلوغی معلوم نشد کجا غیبش زد !
        لحظه ای که برادره با مامورا صحبت می­کرد ، دختر از فرصت استفاده می­کنه و ... میره...
         
        ندا به ریحانه نگاهی کرد...
        دونه ­هایِ اشک ، صورتِ ریحانه رو می ­شُست...
        یادش اومد  ، برادرش نفس­ زنان با رنگ­ وُ­ رویی پریده وارد مغازه شد وُ دنبال سوئیچ می گشت!
         
        : بابا ماشینو لازم نداری؟ باید جایی برم...
        ***
         
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۵۱۵ در تاریخ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۲ ۱۵:۱۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        نادر امینی (امین)

        یکی از بزرگان اهل شعر درودی فرستاد برمن از روی مهر نبودم لایق حمو ثنای بندگان بباشم حقیری زشرمندگان سرودم تا که سنجم عهد خویش به اشک یتیمان پای افتاده پیش نه من آن نیک سرشتم در این روزگار ولی من کجا وسعدی روشن فکار کنون من درودی فرستم مریم که عادل بود کنیه اش چو عادل هماره بود با همه بنیه اش
        مدینه ولی زاده جوشقان

        تو ای آن که در قلب و روح منی اا خداوند حکمت خدای غنی اا به اطراف خود هم نگاهی بکن اا بتابان بر این سر زمین روشنی مدینه ولی زاده ی
        مریم عادلی

        درود برشما شاعر نیک سرشتتتت کاش دنیااز فکرتان مینوشت
        نادر امینی (امین)

        مرده آن است که نامش به نکویی نبرند ورنه هرمرد تبهکار به جهان زنده بود لیک مرد فداکار فلکی زنده کند دست دردست فقیران دهد و خرج یتیمان بکند این چنین که رسم خردی درجهان زنده بود پیش یزدان همه از فقر وغنیآن برازنده بود نه ستم بیند و نه ستمکار بود عاقبت در پی عقبی رود پا زدنیا بکشد
        مریم عادلی

        دستها خالی اند ازسخا و سلامممممم هیچ چیز پس نجو ای نکومرد تام

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        5