علی و رسول و عباس و رضا روی ریل قطار راه میرفتن و از آرزوهاشون میگفتن...
از آرزوهای قشنگ برای زندگی تا آرزوی ازدواج و ...
یکی شعر میخوند یکی داد میزد و یکی بلند بلند میخندید...
عباس تو دانشگاه بود و رضا کارمند تازه استخدام شده و رسول پشت کنکوری و علی هم تازه سوم دبیرستانه
هر کی تو عالم خودش سیر میکرد....
حدود پنج کیلومتری روی ریل قطار راه رفتند و حرف زدند و خندیدند...
بعد از اینکه نزدیک شهر شدند علی رو به بچه ها کرد و گفت :
امشب بیایید بریم خونه ما کسی خونه نیست...
همه قبول کردند و رفتند تو راه شام گرفتند و با هم رفتن خونه علی هیشکی خونه نبود ...
رفتن طبقه بالا تو اتاق علی و شروع کردن به فیلم ترسناک دیدن تموم برق ها رو خاموش کردن و فیلم کلبه وحشت دیدیدن..
هنوز چند دقیقه بشتر نگذشته بود که همشون از ترس جلوی سرویس صف بسته بودن...
با تصمیم جمعی رفتن و پلی استیشن بازی کردن و فیلم رو خاموش کردن...
آخرای شب که همشون خسته شده بودن رفتن به زور سفره پهن کردن و شام حاضری که گرفته بودن رو خوردن و کنار هم رو زمین دراز کشیدن...
هرکی از آرزوهاش میگفت....