بانو "ستاره انصاری"، شاعر همدانی، زادهی سال ۱۳۶۰ خورشیدی، در شهر همدان است.
کتاب "تا پوستم سپری شود" مجموعه اشعار اوست که منتشر شده است.
◇ نمونهی شعر:
(۱)
این طناب، پوسیده
بکش با قویترین دستهای مردانه
بکش طناب را به چهرهی من
حلقه را محکمتر کن
چهار پایه آرام نشسته،
دستی برای باز کردن ندارد.
(۲)
سهم عظیمی از من
میرود به دیگرانی
که همیشه دیگرند
و این منم که هر یک از آنها شده
به اینجا رسیدهاند:
به گلوی ذهنم.
و هر کدامشان چیزی کم دارند
که بیآن نمیشود زندگی کرد..
چه تنهاییم
وقتی به دوست داشتن شک نمیکنیم
و چه تنهاتر
وقتی در آغوش هم میخوابیم
تنها، باید تنهاتر از این بود
که به انتحار فکر کرد.
(۳)
بیمارم این روزها
از فرط چمدانی که بگذار فکر کند
همیشه میتوان چیز به درد بخوری که فراموش شده ناگهان، از درونش یافت
بگذار بمیرد بیمار که بیهیچ سفری عزیمت کرده از ناکجا
با چمدانی که فراموش نمیشود
بیماری از غصهی زنی که خودش را انقلاب کرد و باخت.
بیمارم از دموکراسی
اینگونه که راحت گوش میدهم:
به میلهای مخالفم، دوستت ندارمهای عشاقم و تمام حرفهای نزده.
بیمارم از بیماریات که بیماری اویی
او با چمدانی زیبا، هیتلر را به ایران میآورد
با پوست سفیدمان، زرد میشویم از یرقان
فقر صدا
میترسیم از گفتن اینکه مخالفیم
این تویی که نمیفهمی، زن!
و اینکه سالهاست اشتباهی دوست میداشتهای
اشتباهی گرفتهام تو را و این بیماری لاعلاج را..
میان ما، چمدانها، فاصله افتاده
بگیر، داد از چمدانی که سفر را فراموش کند، بیداد از تو وقتی دستهایت را در جیب میگذاری
با قدمهایی آهسته چشم میبندی بر تکرار، در عبور ِ خودت و دیگری
این دردها درمان نمیشوند، له میشویم،
غصه میخوریم و گلومان خشک میشود.
او هرگز نمیآید و
این چمدان ابله همیشه فکر میکند چیزی…
او نمیآید و با هیچ سفری سنگ میشویم
و تنها به درد ِ قبر کسی خواهیم خورد.
(۴)
بیمارم این روزها
از فرطِ چمدانی
که بگذار فکر کند
همیشه میتوان
چیز به درد بخوری
که فراموش شده
ناگهان، از درونش، یافت.
بگذار بمیرد، بیمار
که بیهیچ سفری
عزیمت کرده
با چمدانی که فراموش نمیشود.
بیماری از غصه زنی
که خودش را انقلاب کرده و باخت.
بیمارم از دموکراسی
این گونه که راحت گوش میدهم:
به میل های مخالفام
دوستت ندارمهای عشاقام
و تمام حرفهای زده.
بیمارم از بیماریات
که بیمار اویی.
او با چمدانی زیبا
هیتلر را به ایران میآوَرد.
با پوست سفیدمان، زرد میشویم از یرقان
فقرِ صدا
میترسیم از گفتن اینکه مخالفایم
این تویی که میترسی زن!
و اینکه سالهاست اشتباهی دوست میداشتی.
اشتباهی منتظری
اشتباهی گرفتم تو را
این بیماری لاعلاج را.
میان ما چمدان ها، فاصله افتاده
بگیر
داد از چمدانی که سفر را فراموش کند
بیداد از تو وقتی
دستهایت را در جیب میگذاری و
با قدمهای آهسته
چشم میبندی بر تکرار
در عبور خودت
و دیگری.
این دردها درمان نمیشود
له میشویم
غصه میخوریم
و گلومان خشک میشود.
او هرگز نمیآید
و این چمدان ابله
همیشه فکر میکند
چیزی...
او نمیآید
با هیچ سفری
سنگ میشویم
و تنها
به درد گور کسی خواهیم خورد.
(۵)
از موجود دو پایی که من بود
یک پا همیشه مردی بود که میرفت
و یک پا تمام ِ زنها را طی میکرد.
و من زنهای بیشماری زائیدهام
و دخترانم یا مرا نفرین میکردند
یا رو گردان از من به تو خیره...
دنیا پر از جنگ بود
اما جنگ من با تمام فرزندانم، بر سر تو ادامه داشت
که ازخون خودم میرفت.
از موجودی با پاهای زیبا که تو بودی
کسی نمیرفت و تمام ناخنهایم درد میکرد
زیر خراش ِ التماست که لعنتی نمان! برو!
و تو میدانستی
چشمهایت زیباست، چشمهای کوچکت زیباست.
پاهایت درد میکردند و تو باز میدانستی، چشمهایت زیباست اما پاهایت...
نمیروند.
یارای من!
مباد که خون فرزندانم به سمتی غیر از تو بریزد.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (صحرا)