آقای "رضا عباسی" شاعر همدانی، زادهی سال ۱۳۷۱ خورشیدی، در نهاوند است.
تاکنون کتاب مجموعه رباعی "تنهایی من در کنار تنهایی من" از او منتشر شده است.
▪نمونهی شعر:
(۱)
راهها راهی برایم جز سفر نگذاشتند
خستگیهایم شبی بر خواب، سر نگذاشتند
در درون من عقاب و آسمان را ساختند
بعد خلقم بود فهمیدم که پر نگذاشتند
خانهای هستم که وقتی طرح من را ریختند
هر طرف در من بهجز دیوار «در» نگذاشتند
انتظاری من ندارم از برادرهای خود
کوههایی که برای من کمر نگذاشتند
سالها در غار خود بودم که پیغمبر شدم
پیروانم را به جز یک قوم کر نگذاشتند
هر چه چون سیزیف سنگ خویش را بردم به دوش
میگذارد هر سقوط انگشت بر «نگذاشتند»
تو فقط تنها بهشتم بودی آن هم چیده شد
سیبهای بی پدر از تو ثمر نگذاشتند
خطخطی کردهست من را خنجر تنهاییام
خاطراتت خاطرم را بیخطر نگذاشتند.
(۲)
به اندوه و سکونِ تمام ایستاده است
شعری که پرچمی غمگین است
و چهار سطر آن
زیر تابوت باد را گرفتهاند
رو به غروب تشییع میکنند
چهار سطری که غایباند
(۳)
اگر میتوانستم ادامهی خودم باشم
حتماً میشنیدم
زوزهی سگی را که سالهاست
در استخوانهام پرسه میزند
شمارهی شناسنامه، تاریخ تولد، آدرس، نام و نامخانوادگیام را
فرمهای بسیاری
به تشییع تاریکی بردهاند
تا «ماندن پشت درهای بسته»
امضای شعرهای من باشد
از خودم باز ماندهام
و بارانی که در تاریکی میبارد
بیهوده سعی میکند
تسلا دهد
سکوتی را که به چهرهام مبتلاست.
(۴)
میخواهم بمانی
تا باور کنم به شب تکیه نکردهام
و گلویم گورستانی نبوده است
که ارواح بادها هم با آن بیگانه باشند
...
این سالها
بسیار خون دیدهام و دهانهای غمگین
در سرزمینی زیستم
که تنها خیابانها و دیوارهایش
شعار نمیدادند
اما گلوله میخوردند و
خونشان بند نمیآمد
...
ایمانم را به زیبایی از دست دادهام
به ماه
به گلدان
به ظرافت انگشتهای زن
و پذیرفتهام که هر پنجره
پیامبر تاریکی است.
...
میخواهم بمانی و شب را با من در آغوش بگیری
خون را با من در آغوش بگیری
خیابانها و دیوارها و گلولهها و دهانها را با من در آغوش بگیری
میخواهم بمانی و بگویی رضای عزیز
تو هنوز در گلویت دفن نشدهای
گلویم را در آغوش بگیری.
(۵)
عجیب عجین شدهام
با روایت چهرهام از اندوه
با بعدازظهرهای پاییز و
آفتاب تنها
بر شانهی چنارها
...
به یاد ندارم، نه، به یاد ندارم
چه وقت پیوند خوردم
با گورستان متروک این شهر
که پذیرفتهام تمام سنگها
شناسنامههایشان
به نام من است
...
حالا که اینجایم
بدانید
من عاشق بودهام، عاشق
آمدهام برگها را در پاییز ببوسم و
دوباره فرو بریزم.
(۶)
برای مادرم
سالها نشست
فرو رفته در نخ رنگ و گره و چشم
برای بادها نقشه کشید
که زیر پا بیندازدشان
مادرم
پیامبر بود
اما
سلیمان
قالیچه سواری کرد.
...
تلف شدهایم و
نمیدانیم در چه
حتا نمیدانیم
این که میآید
میرود
سیگار میکشد
کم میآورد
غیاب ماست.
...
کاش ای کاش میشد
یکباره بغلتیم در سنگ
لازم نبود شاعر باشیم حتمن
تاریکی دهانی به ما خواهد داد تا نام خود را به یاد آوریم
(من رضا عباسی هستم)
همین
...
کلمات دیگر را نباید تلف کنیم
ادامهی شعرها را همیشه جغدها میآیند و مینویسند و میروند.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی