سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        یادی از یک خاطره جگر سوز در سیزده بدر
        ارسال شده توسط

        احمد پناهنده

        در تاریخ : پنجشنبه ۲۳ فروردين ۱۴۰۳ ۰۴:۴۳
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۴۱ | نظرات : ۰

        یادی از یک خاطره جگر سوز وُ دردناک در سیزده بدر
        روز سیزده بدر ِ هرسال، شعر و متنی دست به دست می گردد که حکایت از خاطره ی دردناک ِ شهریار عزیز را با خود همراه دارد که در عشق ناکام مانده است.
        شهریار، با قلمی جگر سوز دیدار ِ اتفاقی ِ یارش را در باغی در کرج به تصویر کشیده است که هربار با خواندن آن، اشک از چشمانم جاری می شود.
        زیرا به نیکی و درستی و با همه ی سلول های تنم می فهمم که شهریار چه دردی را تحمل کرده است و کماکان تا لحظات آخر زندگی اش تحمل کرد و نیز با چه خون جگری این خاطره را واگویی کرده و بدست قلم سپرده است.
        برای اینکه باور دارم باید مثل او سوخته دل و خونین جگر باشی تا واژه واژه از نوشته اش را حس کنی و با او تنگی ِ نفس بگیری و در حد خفگی، درد ِ این عشق ِ جانسوز را تحمل کنی.
        راستش هیچگاه مایل نبودم خاطره ای در این باره بنویسم، 
        اما  چه کنم که هرگاه و در هر سیزده بدری، وقتی این خاطره و شعر ِ شهریار دست به دست می گردد تا بدست من و یا به رویت من می رسد، سخت دردمند می شوم. 
        بویژه از زمانی که شبکه های مجازی راه افتاد، ناخودآگاه و ناخواسته این خاطره و شعر شهریار به سراغ هرکسی می آید و از جمله من.
        نیازی هم نیست بنویسم و بگویم که لنگرودی های قدیم، رسوایی و شیدایی ِ عشق و عاشقی مرا خوب به یاد دارند. بویژه اگر در محله هایی چون جاده چمخاله یا فشکالی و سبزه میدان ِ لنگرود زندگی کرده باشند و زندگی کنند، می توانند به خوبی این دوره ی رسوایی و سرگشتگی مرا بیاد بیاورند.
        آری
        روزی من هم بی آنکه بخواهم عاشق بشوم، عاشق شده بودم. 
        یعنی آمده بود و مرا عاشق خودش کرده بود.
        و من در این عشق ناخواسته و ندانسته دلم را به او باخته بودم.
        بطوریکه در این عشق به قدری وابسته شده بودم که نمی توانستم اندکی و حتا ساعتی از او دور باشم که هیچ،
        بلکه حتا در این وابستگی ِ جگر سوز، مادرش هم این حس و حال مرا فهمیده بود.
        پس برای اینکه مرا در چنگ خودشان داشته باشند، برنامه ای ریختند که من به بهانه درس دادن به دخترشان، پایم در خانه شان باز بشود تا پدر خانواده شکی نبرد.
        دو الی سه سالی چنین گذشت و رابطه ی ما بسیار عمیق تر شد.
        بطوریکه غرور جوانی سبب می شد که با بسیاری دعوا بگیرم.
        حتا با پدر و مادرم 
        او دو سال از من کوچکتر بود اما بسیار زیبا بود
        مادرش می گفت دخترش را تنها نگذارم. 
        و درگوشم هرباره می خواند و تکرار می کرد که اگر از او به هر دلیلی غفلت کنم ممکن است خودش را بکشد.
        چون دخترش می گوید اگر هر روز احمد را نبیند، غمگین می شود.
        پس، از من  هرباره خواهش می کرد که هر روزه به خانه شان بروم تا دخترش احساس نکند که تنها است.
        طبیعی است که چنین وابستگی به عشق و اینجا آن دختر، کشنده و نابوده کننده می شود.
        زیرا کافی است به هر دلیلی یکی از این دو طرف، رابطه را قطع کند و یا یکی از دو سر این رابطه، مثل معشوق ِ شهریار بی آنکه اختیاری داشته باشد او را به عقد نفر سومی در بیاورند که داخل بازی عاشقی نبوده است.
        آنوقت فقط مرگ است که استقبال از آن راحت ترین راه رهایی از درد و این وابستگی کشنده است.
        البته ممکن است بسیارانی متوجه نشوند که شهریار چی کشیده است بلکه فقط با خواندن شعر یا شرح دیدار ِ یار ِ او، آن هم بطور اتفاقی در باغی در کرج، آنها را به ترحم و همدلی وا دارد که بسوی شهریار پرتاب کنند.
        اما عاشق رنجیده و عشق باخته، با این ترحم ها و همدلی ها و محبت ها،تسکین پیدا نمی کند بلکه بیشتر درد او را افزون تر می کند.
        چون هر محبتی یا ترحم و همدلی با او در این رابطه، قلب شکسته اش را بیشتر سوزن فرو می کند.
        زیرا روزهای خوش ِ با عشق با معشوق و عاشق بودن را به یادش می اندازد.
        اما همین که تصمیم می گیرد، توی ِ چشمش نگاه شود و دستش را لمس کند و بوسه ای همراه با آغوش به او بدهد، می بیند که معشوق با یک نفر ِ سوم در زیر سقفی زندگی می کند که دسترسی و حتا دیدار با او شدنی نیست.
        اینجاست که فقط درد است که به سراغش می آید و خون در دل و جگرش جاری می کند و در این خونین- جگر شدن، دیوانه وار به کوها و بیابان ها و نیز جاهای خلوت پناه می برد تا هیچکس را نبیند.
        زیرا از نگاه های مردم و دوستان فاصله می گیرد. 
        چون شوریده حال است و بسان دیوانه ای، فقط نام معشوق را بر زبان می آورد.
         به باور من، شهریار چنین شده بود و چنین هم بود.
        پس دانشگاه را رها می کند و بسوی شعر می رود تا تنهایی اش را با کلام سوزناک و بر آمده از دل ِ پرخون و درون دردمندش، پر کند.
        اما باز باور دارم که حتا این کلام سوزناک شاعرانه، فقط مسکنی بود که همان لحظه حال ِ شوریده اش را تسکین می داد و باز دوباره این درد بود که به سراغ ِ او می آمد و او را آزرده و آشفته می کرد.
        آری
         این مقدمه را نوشتم تا دوستان متوجه بشوند که عشق چه دردی را در  دلها می ریزد و چه پریشانی را به حال و روزگار ِ عاشق ِ شکست-خورده تحمیل می کند.
        و اعتراف می کنم که هرگاه شعر و این خاطره دردناک شهریار را می خوانم با او در هر واژه اش درد می کشم.
        درد می کشم که هیچ بلکه خون در درون قلب و جگرم جاری می شود.
        آری
        من هم وقتی دختری در زندگی جوانم پا گذاشت با اینکه او در همان آغاز ِ به اسارت گرفتن ِ من، پر و بالم را در عشق سرکش خود قیچی کرده بود، نیز مرا چون موم در دستش داشت و حتا برای یک ساعت ندیدن ِ من، خانه وُ کوچه وُ خیابان وُ محل ِ پاتوق ما را روی سرش خراب می کرد، اما در جریان این وابسته کردن ِ من به خود و عشقش و نیز ناز زنانه اش، وقتی به خدمت سربازی رفتم سه ماهی نگذشته بود که دوستی در نامه ای برایم نوشت که عشق تو از شهر بیرون رفته است و در گرگان به همسری یکی دیگر در آمده است.
        خبر بسیار سنگین بود
        به سنگینی البرز
        به سنگینی هر آنچه که در تصور آید
        بعد از شنیدن و خواندن این خبر
        فقط اشک بود
        نه نه
        بلکه خون بود که از دو چشم من جاری شده بود.
        باورم نمی شد که او مرا تنها بگذارد.
        افسرده شده بودم
        بیماری که از من فرار می کرد، خودش را بر من تحمیل کرد.
        یک ماه در بیمارستان پانصد و یک ِ سه راه عباس آباد تهران که یک بیمارستان ارتشی بود بستری شده بودم.
        خبر به گوش پدر و مادرم رسید.
        مادرم سخت پریشان بود
        و به پدرم فشار می آورد و می گفت‌،
        هر طور شده است باید به تهران بروی و از نزدیک احمد را ببینی تا فهمیده شود بر سر پسرم چی آمده است؟
        لاغر و تکیده شده بودم و چشمانم، گویی از دو حدقه در حال ِ بیرون زدن است.
        پدر آمد و وقتی مرا دید، فقط اشک ریخت و نتوانست مرا خوب بشناسد.
        فقط می گفت پسرم 
         تو هستی؟
        من از دیدن اشک های پدر، بی اختیار اشک می ریختم.
        دختر عمه ام سعی کرد که ما را از این وضعیت رها کند.
        خلاصه پدر، دو روزی که در تهران بود باورش نمی شد که من چنین تکیده و افسرده بشوم.
        فقط می گفت خدا را شکر که تو را دیدم
        حال چگونه وضعیت تو را برای مادرت شرح دهم و اشک نریزم؟
        سعی کردم او را دلداری بدهم و بگویم خودم را کم کم پیدا می کنم و از این درد فاصله می گیرم.
        پس تصمیم گرفت که با هم به عکاسی برویم تا عکسی با خودش و دخترعمه ام بگیریم و او بتواند آن را به مادر نشان دهد که مثلن حالم خوب است.
        دختر عمه گفت، احمد جان موقع عکس گرفتن لبخند بزن تا مادرت وقتی تو را می بینید خیالش جمع شود که شاداب و خندان هستی.
        پس، زورکی لبخندی زدم و عکسی گرفتیم و پدر راهی ِ لنگرود شد.
        دریغ که آن عکس ها پیش من نیست وگرنه یکی را همینجا به اشتراک می گذاشتم.
        آری
        با این درد ِ وارده و نیز خون، در دل من جاری شده، دوره سه ماهه ی ِ آموزشی را در لشکرک تهران تمام کردم و دوره تخصصی سه ماهه بعدی را در مرکز پیاده ی شیراز ادامه دادم و سپس هیجده ماه پایانی را در لشکر بیست و هشت سنندج خدمت کردم.
        اینکه در این مدت سربازی چی کشیدم و چه خون و دلی خوردم، بماند برای رُمانی که در دست دارم.
        اما وقتی که خدمت سربازی من تمام شد، آبان ماه سال پنجاه و شش بود.
        چند ماهی از پایان خدمت من گذشته بود که بهار از راه رسید.
        فکر کنم ماه اردیبهشت یا خرداد بود و هوا گرم شده بود و درختان، سبز و پر گل بودند و محدودی هم میوه داشتند.
        در یک بعد از ظهر ِ پنجشنبه با دوستان در ضلع ِجنوبی ِ باغ ملی، جلوی مغازه ی نجاری ِ رضا شهسواری و بقالی حسین آقایی، زیر خانه دیلمی ایستاده بودیم و از هر دری صحبت می کردیم.
        در همین هنگام دوستی در گوشم گفت، احمد!
         ببین چه کسی دارد می آید؟
        نگاهم را به سوی که او اشاره می کرد، چرخاندم و دیدم همان معشوق ِ من با یک بچه یک و نیم تا دو ساله به طرف ما می آید.
        چون خانه شان چند قدم با پاتوق ما فاصله داشت.
        آه
        تمامی دلم با دیدن او و بچه اش به یکباره فرو ریخت که هیچ بلکه گویی مثل برق گرفته ها شده بودم.
         پس بلافاصله تصمیم گرفتم خودم را در مغازه رضا نجار پنهان کنم تا او از از آنجا رد بشود.
        اما دوستان مانع شدند و گفتند خودت را نباز و مثل همیشه محکم باش!
        سعی کردم دست چپم را در دست راست دوستی قلاب کنم که اگر اتفاقی برایم افتاد او مانع شود.
        معشوق با پسر بچه ای دوست داشتنی که به نظر می رسید تازه راه رفتن را یاد گرفته بود به ما نزدیک شد.
        من سرم پایین بود
        دوستم گفت سرت را بالا بگیر و ببین تو را نگاه می کند.
        اما چون درد به سراغم آمده بود، قادر نبودم سرم را بالا بگیرم و در چشمش نگاه شوم 
        زیرا بیشتر درد می کشیدم.
        اما با اصرار دوستان، سرم را بالا گرفتم و چشمم در چشم معشوق سنجاق شد.
        آه
        چه لحظه ای بود
        تمامی تنم می لرزید و پاهایم سست شده بود 
        قدرت ایستادن نداشتم
        چشمم را از چشمش بر گرفتم و با انگشت اشاره به بچه اش اشاره کردم که بیا
        بچه، دست مادرش را بلافاصله ول کرد و با سرعت به طرف من آمد و در بغلم خودش را گم کرد
        من فقط او را می بوسیدم
        او گویی پدرش را دیده باشد خودش را لوس می کرد
        او را به بقالی حسین آقایی بردم و گفتم هرچه دوست دارد، بردارد.
        او چند نوع شکلات و یک الی دو اسباب بازی برداشت و با هم بیرون آمدیم.
        بعد به بچه گفتم برو پیش مادرت
        اما او دوست نداشت از من جدا شود تا اینکه مادرش آمد از من تشکر کرد و سلامی به من داد و ضمن سلام کردن البته با شرم، 
        دست بچه را گرفت و  دوباره در چشم من نگاه کرد و خواست حرفی بزند،
        که حالم بد شد و فورن به مغازه حسین آقایی رفتم و روی یک صندلی نشستم تا او برود.
        روز بعد مادرش مرا دید و گفت که چرا دیروز به دخترش توجه نکردم و با او حرف نزدم؟
        گفتم حاج خانم حال خوشی نداشتم.
        زیرا هیچ آمادگی هم نداشتم
        حاج خانم گفت 
        دخترش تا صبح گریه کرد.
        گفتم چرا؟
        گفت به خاطر تو
        گفتم اگر خاطر مرا می خواست که نمی رفت با یکی دیگر زیر یک سقف بخوابد.
        گفت اینطور نیست
        گفتم پس چطور است؟
        گفت از وقتیکه تو به سربازی رفتی،
        برایش خواستگار زیاد آمدند و پدرش هم گفت برود گرگان پیش خواهرش و آن خواستگاری که خواهرش معرفی کرده است با او ازدواج کند.
        بعد ادامه داد که ما به حاجی گفتیم که به احمد چی بگوییم؟
        پدرش در پاسخ می گوید من پدر این دختر هستم و من تعیین میکنم که با چه کسی ازدواج کند.
        آری
        او هم مثل رعنای ترانه های گیلکی پرپر شد و یا چون معشوق ِ شهریار بدون هیچ گونه اختیاری به همسری نفر سوم در آمد. 
        البته این قصه ی پردرد و جگرسوز بسیار طولانی است که مجالش نیست اینجا بنویسم اما در کتاب خاطراتم بطور جامع، همه زوایای این رابطه عاشقانه را خواهم نوشت
        ***
        شاید یکی از دلایل خروج ِ من از لنگرود و ایران همین باشد که سعی کردم با دور شدن از جغرافیای ِ حادثه کمی خودم را تسکین دهم و بعد خودم را پیدا کنم.
        زیرا من کسی نبودم که از لنگرود و میهنم دل بَکَنَم
        اما در آن شرایط سخت، تن به این دادم که برای ادامه تحصیل خارج شوم.
        با اینکه رئیس شهربانی وقت که سرپرست تیم فوتبال لنگرود هم بود، از من خواست نروم و بمانم در ایران تحصیل کنم و برای فوتبال لنگرود کمکش باشم.
        همچنین دوست نازنینم زنده یاد محمود پاینده لنگرودی وقتی که می خواست از طریق برادرش آقای دکتر احمد نباتچی برایم در ایالت پنسیلوانیا و شهر شیکاگو پذیرش بگیرد، از من خواست که از کشور بیرون نروم و در ایران بمانم.
        در حالی که همیشه انگشتان ِ دست او جوهری و یا با پودر ِ سرب در موسسه ی کیهان در خیابان فردوسی تهران سیاه بود،
        می گفت گیله مرد
        چرا می خواهی بروی؟
        همینجا بمان که بیشتر به تو نیاز است.
        ولی محمود جان نمی دانست در دلم چه می گذرد.
        به هرحال تصمیم بر این شد که خارج شوم و خارج هم شدم.
        شاید هم حکمتی بوده است که خارج شوم وگرنه به قول زنده یاد پدرم که می گفت،
        تنها شانس ِ زندگی اش این بوده است که مرا به خارج فرستاده است.
        و نیز همیشه به افراد خانواده و حتا وقتی پیش من به آلمان آمده بود، می گفت وگرنه الان وجود خارجی نداشتی.
        به باور من راست می گفت 
        احمد پناهنده

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۴۶۵۳ در تاریخ پنجشنبه ۲۳ فروردين ۱۴۰۳ ۰۴:۴۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2