جمعه ۲ آذر
فاطی
ارسال شده توسط احمد پناهنده در تاریخ : دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲ ۰۴:۰۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۷۹ | نظرات : ۸
|
|
فاطی
اسمش فاطمه بود اما او را فاطی صدا می کردند
لنگرودی نبود بلکه از اطراف آستانه اشرفیه به لنگرود آمده بودند و در راه پشته لنگرود، یعنی محله ی کودکی احمد، اتاقی کرایه کرده بودند و با مادرش زندگی می کرد
پدر نداشت
مادرش هم سرکارگر ِ باغ چای در لیلاکوه لنگرود بود
مادر فاطی، هر روز برای کار در باغ چای از خانه بیرون می رفت و فاطی تنها در خانه، همه کارها را انجام می داد تا مادرش برگردد
سیزده سالش را هنوز تمام نکرده بود
مثل همه ی بچه ها دوست داشت با همسن و سال های خودش بازی کند
احمد به خاطر می آورد، وقتی که با دوستانش بازی می کرد، فاطی می آمد آنها را غریبانه نگاه می کرد که شاید به او تعارف بکنند که او هم بیاید با آنها بازی کند
دوستان احمد در مجموع با خودش پنج نفر می شدند که با هم همبازی بودند که از این تعداد، چهار پسر بودند و یکی دختر
دختر نامش سرور بود که برادرش مجید که از آنها کوچکتر بود، با هم بازی می کردند
غیر از مجید که هشت سال داشت، بقیه آنها یازده و یا حداکثر دوازده ساله بودند
کم کم فاطی، با سرور دوست شد و در حلقه بازی آنها آمد
دوستان احمد همگی خوشحال شدند که یکی به آنها اضافه شده است و بویژه پسران این حلقه بسیار مراقب فاطی بودند، که در بازی آسیب نبیند
فاطی از همه آنها بزرگتر بود و نقش خواهر بزرگ و یا به عبارتی نقش مامان را برای آنها بازی می کرد
بسیار مهربان بود و می شود گفت از آنها بیشتر می فهمید
دانسته نیست که چرا فاطی از بین بچه ها، بیشتر به احمد علاقه مند شد
شاید به این دلیل بود که چون خانواده احمد از آن محله به محله دیگر، تغییر منزل داده بودند، او را چون خودش غریب احساس می کرد و باز شاید این حس غریبانه ی مشترک، توجه او را به احمد جلب کرده بود
هرچی بود، فاطی در بازی ِ هر روزه، همیشه چون خواهری از احمد مراقبت می کرد و محبتش را از او دریغ نمی کرد
ادامه ی این رابطه ی محبت آمیز، سبب شد که حسادت دوستان دیگر، برانگیخته شود
بویژه دوستان پسر
همیشه وقتی که غروب می شد، احمد حس می کرد، فاطی خیلی دلتنگ است. بویژه وقتی که احمد می خواست به خانه اش برود
آخر دیگر خانه ی احمد در آن محله نبود و باید حداقل دو الی سه کیلومتر، پیاده راه می رفت تا به خانه ی جدیدشان در محله ی دیگر می رسید
احمد به خاطر می آورد و می گوید که نمی داند چرا این غمگینی فاطی، او را هم پریشان خاطر می کرد
با اینکه احمد هنوز بچه بود، اما معنی محبت را می فهمید و دوست داشت بیشتر مورد محبت قرار بگیرد
و فاطی هم دریغ نمی کرد
گاهی اوقات، فاطی، موقع خداحافظی گریه می کرد و اصرار می کرد که احمد به خانه شان نرود
بلکه شب را در خانه ی فاطی بماند
اما احمد اجازه نداشت و باید به خانه شان می رفت
هرچند خانه مادربزرگ احمد در همان محله بود ولی نمی توانست، همه شب پیش مادربزرگش بماند
پس چاره ای نبود که در بیشتر روزهای تابستان که مدرسه نمی رفتند، احمد ناچار بود از او و دوستان دیگر، در هر غروب، بعد از بازی، خداحافظی کند وشب ِ فاطی و تا حدودی خودش را غمگین رقم بزند
احمد به خوبی در خاطر دارد وقتی که صبح می شد و او بعد از صبحانه به سمت محله قدیمی که حالا فاطی هم با مادرش در آنجا زندگی می کردند، به راه می افتاد، همینکه به کوچه ی ورودی محله ی بازی شان می رسید، از دور فاطی را می دید، که با دسته گل صحرایی ایستاده است تا احمد برسد
همینکه احمد را می دید، آغوش بود و بوسیدن و نوازش کردن احمد
گویی سالها او را ندیده است
گویی احمد برادر دردانه اش بود
دستش را می گرفت و با خود به خانه شان می برد
برایش چای می ریخت
حلوا و شیرینی جلوی او گذاشت
و حسابی او را پذیرایی می کرد
بعد با هم راه می افتادند و برای بازی به دوستان دیگر ملحق می شدند
در یکی از این روزهای دوستی و مهر و صفا و وفا و بازی های بی ریا و زلال کودکانه، وقتی که احمد از خانه شان به محله ی قذیمی اش رسید، فاطی را ندید که در ورودی ِ کوچه ی بازی او را منتظر باشد
احمد تعریف می کند که نمی داند، چرا قلب کوچولوی او در سینه ناآرم شد
و اضافه می کند،احساس بدی به او دست داده بود و پاهایش دیگر قدرت نداشت که مثل همیشه با شوق و ذوق وارد کوچه ی بازی شود
اما وقتی که وارد کوچه شد، ناباورانه هیچ کدام از همبازی هایش نبودند
نمی دانست چرا
بی آنکه کوچکترین میلی او را به خانه ی دوستان دیگر بکشاند، فورن به خانه فاطی رفت
همینکه وارد حیاط خانه فاطی شد، دید که مادر فاطی هم در خانه است
وقتی که مادرش را دید، با ترس آمیخته با حیا، سلامی کرد و بعد خواست برود که مادر فاطی او را مانع شد
و بعد از احمد پرسید دنبال فاطی آمده ای؟
احمد، با کمی ترس همراه با حیا، گفت آره
گفت بیا بالا
احمد می گوید، برایش سخت و سنگین بود که برود در اتاق خانه شان
اما مادر فاطی اصرار می کرد و می گفت احمد بالا برود
احمد در اینجا با اینکه دل کوچکش در سینه پرپر می زد از مادر فاطی پرسید، فاطی مگر در خانه نیست؟
مادر فاطی پاسخ داد، چرا هست
بیا بالا او را ببین
احمد می گوید، وقتی که مادر فاطی گفت، او در خانه است و بیا او را ببین، بیشتر ترسید
و ادامه می دهد، نمی داند چرا، حس کودکانه اش به او می گفت، حتمن اتفاق بدی برای فاطی افتاده است
اما هرچه فکر می کرد، فقط به خاطر می آورد که شب گذشته با هم خداحافظی کرده بودند و فاطی او را بغل کرده و بوسیده بود
پس چرا او خودش نمی آید تا او را ببیند؟
پیش خودش فکر کرد که شاید مادرش، او را تنبیه کرده است و برای همین امروز سر کار نرفته است و در خانه مانده است
حال می خواهد، گوش او را هم بکشد
اما مادرش هی اصرار می کرد که احمد برود بالا تا در اتاقشان فاطی را ببیند
چاره ای نبود، احمد با ترس و لرز، دمپایی اش را از پا در آورد و وارد اتاقشان شد
ای داد
چی می دید؟
فاطی را می دید که زیر یک لحافی دراز کشیده است، و زیر دو چشمش سیاه و کبود است و در میان دو چشمانش گویی یک پیاله خون جمع شده است
احمد می گوید، در این لحظه لکنت گرفته بود
و ادامه می دهد، همینکه فاطی او را دید، گریه اش گرفت
احمد می گوید او هم بی آنکه بداند با فاطی گریه می کرد
مادرش وقتی می بیند که فاطی و احمد، هر دو گریه می کنند، دستی به سر احمد کشید و دخترش را ناز کرد تا آرام بشوند
بعد ماجرا را برای احمد تعریف کردند
ماجرا از این قرار بود که شب گذشته هنگامیکه احمد از فاطی و دوستان خداحافظی کرد، یکی از دوستان پسر احمد، که در این باره بسیار حسود بود
به فاطی می گوید که چرا از بین دوستان، فقط به احمد علاقه نشان می دهی؟
مگر ما همبازی های تو نیستیم؟
فاطی هم پاسخ او را می دهد که در جریان این گفتگو، دوست احمد با مشت به زیر چشم فاطی می زند که او می افتد و بعد همسایه ها او را به خانه شان می برد
مادرش هنوز خانه نبود
تا اینکه خسته و کوفته از سر کار برمی گردد و می بیند دخترش، خرد و خمیر شده است
احمد می گوید، با اینکه هنوز بچه بود، از شنیدن این ماجرا و بی رحمی دوستش، نادر، بسیار ناراحت شده بود
بنابراین از فاطی پرسش کرد که چرا نادر تو را کتک زد؟
فاطی در حالی که گریه می کرد، گفت
تقصیر همه زیر سر سرور است که نمی دانم چرا به من و تو حسودی می کند و بعد نادر را تحریک کرد تا این بلا را بر سر من بیاورد و بهانه شان هم این بود که چرا همیشه با احمد هستی و به ما توجه نمی کنی؟
دل کوچک احمد درد گرفته بود
تو چشمان فاطی نگاه کرد، و دلش برایش سوخت
بعد در حالی که با دلی از درد در چشم پر از خون فاطی نگاه می کرد، به او گفت حتمن نادر را ادب می کند
فاطی گفت ولش کن و دعوا نکن
مادرش هم گفت شما همه با هم دوست هستید، پس دعوا نکنید و دوباره با هم آشتی کنید
احمد اما با آن غرور بچگانه اش، گفت که او با کسی قهر نیست
اما چرا نادر، فاطی را کتک زده است؟
در واقع، فاطی اینجا به خاطر او کتک خورده است
پس باید به خاطر این مهر و محبت فاطی، جبران کند و نادر را ادب نماید
بنابراین تصمیم گرفت که از خانه بیرون برود تا دوستان دیگر را ببیند
اما متوجه شد که دوستان، همه با هم به باغی رفتند و به این زودی بر نمی گردند
پس در خانه فاطی پیش او ماند تا بعد از ظهر شد که دوستان آمدند
بی هیچ مقدمه ای نادر را گرفت و با مشت کوچولویش، دماغ و صورتش را خونین کرد
البته خودش هم کتک هم خورد و زخمی شده بود
ولی دیگر برایش مهم نبود بلکه مهم تر این بود که به فاطی نشان بدهد که چون به خاطر او کتک خورده است، جبران کرده است
از این پس بود که رابطه احمد و فاطی با دوستان دیگر به هم خورد و کدر شد
از این پس بود که احمد فقط با فاطی بازی می کرد و آن دوستان با خودشان
ادامه دارد
احمد پناهنده
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۴۴۹۳ در تاریخ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲ ۰۴:۰۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
سپاس و پاس از شما شاهزاده خانم مهربان خوشحالم که هستید و می خوانید و مهربانی می بارید درود بر شما | |
|
مهرتان را سپاس و پاس خانم الهه احساس ارجمند بسیار دلشادم که این نوشته یا دلستان که حقیقی هم :2 است، بر دلتان نشست و خسته تان نکرد باشد که لایق این نگاه با کرامت شما باشم درود بر شما | |
|
درود و سپاس دوست گرامی | |
|
مهرتان را سپاس دوست گرامی | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
درود جناب پناهنده بزرگوار
روزتون پر برکت