پارت دوم
خشم تمام وجودش را فرا گرفته و تنها زد و خوردی بزرگ میتواند اندکی از خشمش را بکاهد که با شنیدن صدای رفیقش با خود میاندیشد، در شرایط فعلیاش و اوضاع قاراشمیش فقط همین رقیب به ظاهر دوست ده سالهاش را کم دارد!
دستان سرد قرمز شدهاش را مشت میکند و با خندهای تمسخرآمیز بر لبهایش که تناقض عجیبی با حال درونش دارد و انگار ناقوس مرگ را برای وداع گفتن فرا میخواند، مشت-مشت پشت سر هم بر صورت دشمن به ظاهر دوست سالهایش میکوبد تا خشمش سرکوب پیدا کند.
آنقدر همدیگر را زیر مشت و لگدهایشان میگیرند که همچون مردگانی متحرک نفسنفس زنان به پشت میافتند و قطرات عرق بر سر و صورتهایشان سرازیر میشود.
دستهایش را به کف سرامیکیِ اتاق تکیه میدهد تا با جمع کردن تواناش بلند شود، که ناگهان صوت بیپایانی در سرش پخش میشود!
- دیگه رفتی فکر برگشتن به سرت نزنه! مامان گفته حلالت نمیکنه گفته بهت بگم دیگه قرار نیست حتی سنگ قبرش رو بب...نی...
- برو بیرون...دیگه پسری به اسم تو ندارم!
- والا حاجی چی بگم، دیروز از بچه محلات قدیمی شنیدم پسرتون کشتی خیابونی راه انداخته، والا تو محل سکونت قدیمو ایام ما همچین چیزی نبوده، والا روم سیاه حاجی نمیخواستم چیزی بگم ولی از زمانی پسرت این کارو کرده حاج خانم ما هم ترس برش داشته، عزیز کردش به راه ناخلف کشیده بشه...
مگر جرمش چه بود؟ کشتی گرفتناش مگر چه گناهی دارد؟ امان از افکار مردمی که کشتی را حرامی میدانند و کشتیگیران را افرادی دغل باز و مکار! البته که این افکار و هرج و مرجها باعث خط فکری غلطی برخانوادهاش شد!
- دیوونه شدی؟ بهتر نیست به جای اینکه حرصت رو سر من و بقیه خالی کنی دنبال اثبات خودت باشی؟
نفس-نفس زنان از روی شکم دوستاش بلند میشود و با دستهای دردناک خونیاش گوشه لب پارهاش که خون چکه میکند را محکم پاک کرده و با پوزخند فریاد زنان میغرد:
- یادت نیست؟ یادت بیارم وقتی مصاحبه گرفتن و چیا پشت سر کشتیگیرا و عواملش گفتن؟ سید علی رو یادته؟ حرفهاش رو یادته؟
« گوش مردم از فرارهای رو به جلو پر است. اگر قرار است توضیح داده شود، بگویند برای جدیدی چه برنامهای داشتند؟ چند درصد اجرا شد؟ اگر خیانت شده بگویند چه خیانتی؟»
کمرش را خم میکند و با عجز مینالد: یادته کار به جایی رسید، که سرمربی سابق تیم ملی آزاد کشتی برای مصاحبه خودش رو رسوند!
چشمهایش لالههای خونین قرمز شده و مانند آسمان بالای سرش آماده بارش هستند.
- دلم خونه رفیق قدیمی!
- با زدن من میتونی دلت رو آروم کنی؟
- نه شاید فقط بتونم سالهای حماقتم رو از یاد ببرم.
- من هیچوقت در حقت نارفیقی نکردم! من به کسی راجب کشتی گرفتنت و مسابقههات چیزی نگفتم.
چشمهای اشکآلودش را به سمت اتاقک گچبر شده میگیرد و با گامهایی لاجون درِ شیشهایِ بالکن را باز میکند؛ مشت پشت مشت بر کیسه زوار در رفته مشکی رنگ کهنه باشگاه میزند تا بتواند اندکی همهمهی درون سرش را از یاد ببرد.
« روی یک مسئله حرف دارم و آن هم این که این دوست عزیز وقتی درباره قانون و قانونمندی صحبت شد عنوان کرد در گذشته مربیان با لابی کشتیگیر به تیمملی میآوردند که از این تهمت واقعاً ناراحت شدم و ای کاش حرمت مربیانی که سال ها در راه موفقیت کشتی تلاش کردند حفظ می شد.
وی ادامه داد: من و سایر همکارانم هیچگاه اهل لابی و از این داستانها نبودیم و نیستیم و اگر قرار بود دنبال این برنامهها باشیم الان وضعیت دیگری در زندگی داشتیم نه این که در هفت روز هفته در باشگاه مشغول سازندگی کشتی گیران نونهال، نوجوان و جوان باشیم؛ به هرحال با جدیت عرض می کنم اگر کسی مدرک و یا سندی در خصوص مسائلی که در این برنامه تلویزیونی مطرح شد دارد خوشحال می شوم آن را ارائه دهد تا حقایق روشن شود که ما اهل لابی هستیم و یا دوستان که هم اکنون در رأس کار هستند، البته من با سند صحبت می کنم نه از روی غرض! »
خشک شده و بیروح به دیوار مقابلش نگاه میکند، خاطرات دور و نزدیک، محاصرهاش میکنند و لرزشی بیامان تمام تنش را در بر میگیرد...