يکشنبه ۲ دی
اعتیاد قطار بی مقصد
ارسال شده توسط نرگس زند (آرامش) در تاریخ : پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲ ۱۹:۰۹
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۳۳ | نظرات : ۱۷۲
|
|
افکار آغشته به هذیان مرا نزدیک به ایستگاه جوانی ام پیاده کرد.
چقدر دل فریب وغرور انگیز نظاره گر این همه شکوه ،ابهتی سنگین با قدم هایی راسخ ،لذت بخش غرق در زیبایی وجلال
گویا همین است تمام زندگی! بابارش برگ های رنگارنگ محو تماشا،قلقلک ذهن وجسم، تردید از لذت زود گذرمثل خوره بر جانم طنین انداز شد .
مدام مرا تشویق به سوار شدن بر این قطار بی مقصد صدای سوتش, هم دلهره اور هم لذت بخش آرام آرام با صدایش آرام می شدم.
وانگار اگر نباشد چیزی در من می گرید وبهانه ها آغاز,هرگز نفهمیدم چگونه بر این غول سوار یا او بر من سوار،انقدر در این توهم لذت بخش غرق که دیگر جز او کسی میهمان تن لبریز از حسرتم نبود.
تمام هستی ام را فدا کردم تا فقط ساعتی با من باشد
کم کم زمین گیرش شدم وحال من ماندم او به دور دست ها خیره چه شد آن هم غرور ومنیت چگونه به اینجا رسید آن همه طراوت😔😔😔
ساعتها با خود کلنجار رفتم آیا راه نجاتی هست باز دیوار سنگی بزرگی از بن بست ترین راه ها جلویم سبز شد .
چه داشت که تمام وجودم را به او هدیه دادم روح وجسمم را ..گاهی میان همه بودم وبدور از همه اصلا متوجه گذر زمان نمی شدم.
بعضی اوقات چندین روز متوجه خودم هم نبودم چه رسد به دیگران جلوی دیده گانم پر پر شدن همه را به نظاره می نشستم ومروارید چشمانشان را جاری اما دریق از تلنگری که حتی دل مرا به لرزه بیاندازد ..
روزها وشب ها سپری می شد برای خودم کسی بودم گذشته را که نگاه می کردم چقدر احترام چقدر دوستت دارم های گاه و بی گاه وحال را که می بینم فقط خودم ولعنت هایی که از گوشه گوشه ی کوچه پس کوچه های زندگی می شنوم ..
همنشین من آنقدر قدرتمند هست که با هیچ دعا ونفرینی از پا در نمی آید ...فقط ذره ذره مرا آب می کند تا کم کم به پوچی محض می رساند .
منی که همیشه بهترین ها را داشتم حال در گوشه ای کز کرده دیگر متوجه خواب وبیداریم نیستم به ته خط رسیدم همه چی را با سوار شدن بر قطار بی مقصد باختم حال باید فکری به حال خودم کنم تنها راهی که برایم باقی مانده جدا شدن روح از بدن است وباید کار را تمام کنم ..تنها راه پیاده شدن پرت شدن از این قطار لذت بخش لعنتی است ..
پرتابی بدون بازگشت ..
با صدای سوت دوباره به زمان حال برگشتم واین بار سوار بر قطاری شدم که با سرعت نور مرا با خود همراه کرد ودیگر هیچ کس ذلت وخواری مرا ندید ..همه زمزمه می کردند راحت شد وبه ارامش رسید دیگر جایش معلوم است وتن بی جانش نه سرما را حس می کند نه گرما را..
ودیگر مادر برای نداشتنم اشک می ریزد نه برای ذلت وخواریم ..
خدا کند کسی بر این قطار سوار نشود که پیاده شدنی در کار نیست ...
# نرگس _زند
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۴۰۶۷ در تاریخ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲ ۱۹:۰۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید