گاهی فکر می کنم چیزی مرا به سمت عقب تکان می دهد به نشان اینکه قبول کنم تکان می خورم در حقیقت خود را به دم در اتاق می رسانم وبا حالت اسرار آمیزشبیه طفل معصوم مدتها اصراری در خواسته خود نداری
سفت وسخت ،دنبال مقصر می گردی وبا شتاب تحت هیچ شرایطی راضی نمی شوی
حتم دارم دلیلی برای کارت نداری ،همصدا با ریل قطار شادیت شدید تر می شود
برگرد منتها نه به سمت عقب
برگرد نشانم بده که دوست داشتن را در گذر عریضه یک نامه نوشته ای
مجبورم کلام را در گلویم متغیر کنم
مجبورم گامهایم را در پیش وپای پله ها جابگذارم
چهارشانه با صورت چروکیده ودست های ماوا در تاریکی کنار تمام فوج فوج هایی که مدام ذهنم را عوض می کنند ایستاده ای
از پله پایین بیا چیزی شبیه سرو صدا ذهنم را درگیر کن
هرچه تمام تر هرگز به پایان من نزدیک مشو
گاهی می خواهم تمام اندازه تنم را شبیه ریل قطار کنم
گاهی سکوت فراموشیت را بیشتر می کند
یک روز تکه از درخت را برداشتم وآن را در قابی کهنه گذاشتم
می دانی چرا
از سر دلتنگی روی تنه درخت نوشته بودی
یادت می آید چه نوشته بودی
نه نمی گویم تا قطار بیاید تا قطار بیاید تاشبیه ریلش شوم
با احترام محمدرضا آزادبخت