جمعه ۲ آذر
داستان کوتاه
ارسال شده توسط طاهره حسین زاده (کوهواره) در تاریخ : شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۰۳:۲۴
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۸۰ | نظرات : ۰
|
|
مجلس میهمانی بود ؛ پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود ...
اما وقتی که بلند شد؛ عصای خود را برعکس بر زمین نهاد...
و چون دستهی عصا بر زمین بود؛ دیگر تعادل کامل و درستی نداشت...
دیگران فکر ڪردند که او چون پیر شده است ؛ دیگر حواسِ درست و حسابی ندارد و حافظهی خویش را از دست داده و اصلاً متوجّه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده...
به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر هم نبود به وی گفت:
پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟!
پیر مرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است ؛ نمی خواهم فرش خانهی قشنگ تان خاکی شود.
مواظب قضاوت هایمان باشیم...
برای ڪسی ڪه می فهمد
هیچ توضیحی لازم نیست
و
برای ڪسی ڪه نمی فهمد یا نمی خواهد که بفهمد
هر توضیحی ، یقیناً اضافه است...
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۳۵۷۴ در تاریخ شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۰۳:۲۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید