شهر را، حیلهی آرامش ِ قبل از طوفان، فرا گرفت!...
طوفانی بیسابقه که همه جا را با آشفتگی یکسان کرد.
خشک و تر در گرداب ِ وحشت، سرگردان و اسیر بودند، تا جایی که آرامش در مکر خود گرفتار و تاب بیتابی خود را نیاورد و متواری شد.
*یاد* زیر خروارها یاد پنهان شد تا دچار گزند ِ احساسی نشود.
_*احساس*؟
راستی کجاست؟
*یاد* یاد ِ *احساس* افتاده بود و با خود بلند بلند فکر میکرد.
_احتمالا توی کلبهای که کنار برکهی تفکرات شاد بود، داره حمام لبخند میگیره.
نه بابا ممکن نیست!
اگه حمام لبخند میگرفت که حال و روز ما این نبود.
ناگهان مو بر تنش سیخ شد و دستش را مشت کرده سمت دهانش برد و گفت:
_جنون ِ احساس!
نکنه این طوفان ِ جنون ِ احساس باشه
از این دیونگیها زیاد توی برنامههاش داره
وقتی هم که عقلشرو از دست بده. دیگه واویلاااا...
خدا رو هم بنده نیست، تن به هر کاری نده، شانس آوردیم.
*یاد* یکریز با خود حرف میزد و دستانش را بیهوا در هوا تکان میداد.
باید هر چه سریعتر خود را به *احساس* میرساند.
***
ریههای *فراموشی* از گرد و غبار عواطف ِ سَرخورده پر شده بود و دائما سرفه میکرد.
*یاد* سرفههای *فراموشی* را شنید و دوان دوان سمت ِ او رفت.
_زیر سر *احساسه* بارها پدر مارو با این طوفانهای بیحساب و کتابش درآورده...
شک نکن نتونسته خودش رو با شرایط وفق بده؛ مارو به جون ِ جنون ِ طوفانیاش انداخته.
با من بیا شاید بتونیم راهی برای این معضل پیدا کنیم.
*فراموشی* که سرفههای پیدرپی امانش را بریده بود؛ چشمانش را به نشانهی همراهی بست و به کمک *یاد* خود را جمع و جور کرد و به راه افتادند تا احساس ِ مادرمرده را از طوفان ِ ناخواستهاش با خبر کنند.
***
نزدیک برکه، هوای خشک ِ سرمازدهای تا مغز ِ استخوانهایشان را میسوزاند.
*فراموشی* دستها را نزدیک دهان برد، نفس را میان دستها «ها» کرد و نگاهی زیر چشمی به *یاد* انداخت و گفت:
_پای تنفرو توی دل ِ برکه میبینی؟
ببین چطور سَم ِ تهوعآورش برکه رو مسموم کرده؛ ببین چطور *خاطرات شاد*... سیاه و بادکرده... روی.... آب.... او...مَ...دَن...
فراموشی در حالی که گیج و گنگ بود، کلمات آخر را پاره پاره ادا کرد.
در کمال ناباوری، برکه را دید که پاک و زیباست.
تفکرات و خاطرات شاد با نشاط هر چه تمامتر روی برکه بالا و پایین میپریدند و هیچ اثری از سم ِ تنفر نبود و احساس گرم شدن نیز به آنی وجودش را در بر گرفت.
اما زیاد طول نکشید که همه چیز به حالت قبل بازگشت و این چرخه تکرار...
*فراموشی* با چشمانی گرد و متعجب به *یاد* نگاه کرد و با همان حالت بهتزده گفت:
_برای همیشه قید منو بزن، فک نکنم دیگه به دردتون بخورم.
این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست!
گوش ِ *یاد* به حرفهای *فراموشی* بود، اما حواسش به *احساس*.
نگاهی سَرسَری به آب برکه انداخت و بیتوجه به حرفهای فراموشی نزدیک کلبه شد.
دَر ِ کلبه با صدایی کهنه و خشک روی پاشنه چرخید و *احساس* میان چهارچوب ِ در نمایان شد.
احساس ِ دیگری شده بود جوان ِ پیری که پیکری نحیف و استخوانی داشت با پوستی چروکیده و چشمانی گود رفته، ولی هنوز درخشش خاصی از آنها ساطع میشد.
*یاد* دستان ِ گرهخورده *احساس* را گرفت.
*احساس* سر به زیر و ساکت بود.
*فراموشی* که با دیدن اوضاع برکه، شصتش از احساس ِ تازهی *احساس* با خبر شده بود، به طعنه گفت:
هی *احساس*! میبینم که مارو به خاک سیاه نشوندی و برای همیشه از دست رفتی...
بغض ِ *احساس* ترکید، خود را در آغوش *یاد* انداخت و گریست.
*یاد* چشمغرهای به *فراموشی* رفت.
او حال و روز *احساس* را درک میکرد، میدانست که *احساس* به طرز عاشقانهای دچار ِ تنفر شده...
*شاهزاده*
پینوشت..
سازمان ِ نیمکره چپ، نیمکره راست را استیضاح کرد و برای حل مسأله، نشستی اختصاصی تشکیل داد.
فعلنی پایانی..🤭
تا باز چه اندیشه کند رای صوابمی..🤪