دوشنبه ۳ دی
زیر ِ سایه بان ِ درخت ِ کنوس
ارسال شده توسط احمد پناهنده در تاریخ : جمعه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۱۰:۱۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۶ | نظرات : ۲
|
|
در زیر سایه بان ِ درخت ِ کونوس
در یک بعد از ظهر گرم ِ بهاری، بعد از قدم زدن ممتد برای فراگیری درس امتحانی، احساس کردم که احتیاج به یک استراحت ِ نیم ساعته در زیر سایه بان درخت کنوس دارم
معده، بعد از خوردن ناهار در باغ، به فعالیت افتاده بود و خون، بیشتر در اطراف معده جمع شده بود
از این جهت احساس کردم که چشمانم بی اختیار بسته می شود و توان یادگیری درس را ندارم
پس، برای اینکه خودم را شاداب و پر توان کنم، کتاب را کنار گذاشتم و در زیر سایه بان درخت کونوس، دراز کشیدم تا خوابی کوتاه در چشمان وُ جانم جاری و ساری گردد.
جایی که درس می خواندم، برکه ای بود که قورباغه ها و مارهای فراوان داشت
راب ها هم برای اینکه از گرمای ظهر ِ تابستان فرار کنند، خودشان را با هر زحمتی به جای خنک می کشاندند که یکی از سرگرمی های من، بازی با این راب ها بود که سر به سرشان می گذاشتم تا به سایه نرسند و یا دیرتر برسند
دوستی داشتم که اسمش صادق بود
نام فامیلی اش بماند برای شرایط مناسب تر
در یکی از روزهای اوج درس خواندن، صادق از من خواست که جایم را به او بدهم و من بروم سر جای او درس بخوانم
بی آنکه بدانم چرا از من چنین درخواستی کرده است، به رسم دوستی، درخواستش را قبول کردم و چند روزی، او در جای من درس می خواند و من در جای او
البته این عوض شدن جا، برایم زیبا نبود و چند روزی نتوانستم درسم را بخوبی یاد بگیرم
و چون امتحانات نهایی ِ سال شروع شده بود، از صادق خواستم که دوباره هر یک بر سر جایمان برگردیم تا این امتحانات تمام شود.
در یکی از این روزها، همچنانکه در بالا آمد، در زیر سایه بان درخت کنوس دراز کشیده بودم و خواب هم در چشم و جانم جاری و ساری شده بود،
که بناگاه احساس کردم که چیزی یا موجودی روی صورتم راه می رود
در همان خواب و بیداری، حدس زدم که مار است
بنابراین در حالی که در ناخودآگاهم، ترسیده بودم
بی هیچ درنگی
با پشت دست به آن زدم و چند متر از خودم دورش کردم
وقتی بیدار شدم، دیدم
دختری با چادر بالای سرم ایستاده است و آن موجود روی صورتم، هم، راب است
از دیدن آن دختر بیشتر ترسیدم
چون نه می شناختم او را
و نه انتظار داشتم او را بالای سرم، آن هم تنها در باغ ببینم
همینکه بلند شدم، پرسید
آقای صادق؟
نگاهی در چشمش انداختم و گفتم
من صادق نیستم
گفت می دانم، اما صادق تا دیروز اینجا درس می خواند
گفتم آری
اما او بطور موقت آمده بود اینجا درس بخواند و دوباره رفته است سر جای خودش
بعد پرسید که جایش کجا است؟
داشتم به او می گفتم و مسیر رفتن به سمت محل درس خواندن ِ صادق را نشان می دادم که دیدم،
چند نفر داس و چوب بدست، به سمتم هجوم می آورند
من بی آنکه کوچکترین درنگی را جایز بشمارم، پابرهنه، پا به فرار گذاشتم تا خودم را به جاده اصلی مومندان - کاسه گر محله رساندم.
پایم پر از خار بود که در جای جایش فرو رفته بود
قلبم به شدت می زد
کتاب و کاپشن و کفشم در باغ جا مانده بود
نمی دانستم چکار باید می کردم
بناچار پیش دوستم رفتم و از او خواستم به باغ برود و کفش و کتاب و کاپشنم را بیاورد
او هم رسم دوستی را به جا آورد و خطر را به جان خرید و آنچه را که از او خواسته بودم، انجام داد
آری
بعدن فهمیدم که دوستم صادق، با این دختر مومندانی رابطه برقرار کرده است و هر روز غروب، در باغ یکدیگر را می بینند و از گفته ها و ناگفته ها حرف می زنند و دلی می دهند و دلی را هم می ربایند
مومندان، محلی است در لنگرود که به محله ی کاسه گر محله وصل می شود
و چون جایی یا باغی که من و دوستان در آن درس می خواندیم، به مومندان چسبیده بود، دوستم با آن دختر آشنا می شود و هر غروب او را بدور از چشم رقیبان و خانواده اش، به باغ می کشد و در حد رفع تشنگی، کامش را از عشق دختر شیرین می کند
اما من بی خبر از همه جا، در این میان، بی آنکه متوجه بشوم، قربانی دلدادگی آنها شدم
و نیک می دانم اگر زود نمی جنبیدم، یا کشته شده بودم و یا نقصی در بدنم ایجاد می شد
بعدها وقتی متوجه شدند که مرا با صادق اشتباه گرفتند، از طریق دوستی در مومندان از من پوزش خواستند
و بعد از این پوزش خواهی من دوباره به سر جایم برگشتم، و تا پایان امتحانات در آن جا و در آن باغ درس خواندم
از سرنوشت دختر در آن روز تا امروز بی خبرم
دوستم صادق هم در حال حاضر در سلامت کامل بسر می برد
عجب درخت کونوسی
عجب سایه بانی
عجب بعد از ظهری
عجب خوابی
عجب اتفاقی
عجب دختری
عجب هجوم مرگباری
و عجب رابی
که مرا به موقع بیدار کرد
و از مرگ یا زخمی شدن رهانید
درود بر راب و راب ها
در خت کونوس، در بهار شکوفه می دهد و میوه اش در شهریور ماه و مهرماه می رسد
* در گویش گیلکی به ازگیل، کونوس می گویند
** حلزون را در گویش گیلکی، راب می گویند
احمد پناهنده، الف. لبخند لنگرودی
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۳۲۷۵ در تاریخ جمعه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۱۰:۱۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.