»«»«»»««»»««
اُتاقَم باز… آوازِ واژهها سَر میدَهد
و
نگاهِ شاعر... پُشت پَنجره، با باران حرف میزند،،
چند لحظه ی دیگر...
دور میشَوم بی چَتر و آویخته به افکارِ باد،
آنقدر میروم تا که احساسِ یک اِنسان... در هَوای مهآلودِ یادها به تنهاییهای من زخم بِزند،،
مَن اینبار آغازی دِگر بودم که میگشتَم، میدیدم و میرفتم در جادههای شَب با یک کس،
و میخندیدم، میرقصیدم کنارِ آن یک کس با یک جای خالی، ( تو بنویس هر کس را که یادش هستی بر تنِ این نقطه چین های ....... خیالی )
تا برسم به لبِ ساحل و دریاهای طوفانی،
کنون! اینجا هستم… در پیشگاهِ ماه ُ گردباد! برای آغازِ سَفری دیگر و چرخشی دیگر،
شاید به دَورِ کهکشانی، به عمقِ جهانی، به بسترِ خوابی! نمیدانم، شاید به یک جای نامعلومی دیگر،،،،
صدای سکوت می آیید! انگار شب به اصالت خویش باز گشته و واژه هایم دارد خَموش میشود،،
ای کاش میتوانستم اتاقم را با خود همسفر میکردم
که
شاید باز نگردم و نگشتَم اینبار و دیگر… هیچوقت.
»«»««««««««««««««««««««««««»««»«««»««»»«»»««»«»««
داریوش افشار ✍️