جناب آقا یفکری احمدی زاده(ملحق) استاد گرامی در سطر پایانی تعریف شعر می فرمایند؛
شعر چالش سخت خداوند با شاعر است در زبان .
چالش به معنی زدوخورد وجدال و نتیجتا ایجاد فاصله است . ولی در وصل ، آرامش و طمانینه ، و طراوت و شادمانی حاکم بر وجود می گردد وهیچگونه فاصله ای ایجاب نمی شود . من می گویم ؛ شعر پیام ارتباط خدا با شاعراست که نشان آن ، خودآگاه و ناخودآگاه به زبان می آید . خودآگاه ، یعنی شاعر نسبت به این اتفاق ملموس وشهودی میمون در خود آگاهی دارد واین فعل روشن تجربه ی مداوم اوست .ناخودآگاه ، شاعر نسبت به ماهیت واقعی خود اگاهی لازم را ندارد وتنها از طریق مطالعه نوشتاری و گفتاری از آن حرف می زند . وبااو فعل مشاهده وتجربه نیست . در حالی که با فعل مشاهده و تجربه ، نیروی شگفت دیگری در فرد به فعلیت می رسد که فراتراز ذهن/فکر است وبا این نیروی بیکران ، ذهن/فکر ، در فرد غایب اند . اما گفتاری که از مطالعه و شنیده ها،صورت می گیرد ، ماحصل ذهن شرطی اند وبا حقیقت وجودی فرد سنخیتی ندارند .
انسان تا در بند ذهن شرطی شده ی خود باشد گرفتار ناخودآگاهِ پردازشهای کور ذهنی خودش است و برای ذهن ، حقیقت وجودی فرد قابل فهم و ادراک نیست وبه همین دلیل ذهن شرطی شده ، فرد را گرفتار سراب خیال و توهم ورویا می سازد . گفتیم ، شعر یک شاعر خودآگاه وناخودآگاه بازتاب حقیقت وجودی اوست . فرد وقتی نسبت به هویت ویاماهیت خود آگاهی نداشته باشد مضامین ومفاهیمی را در شعر می آورد که تراوشات ذهن شرطی شده ی او هستند . وبازتاب حقیقت وجودی او نیستند ، گاه این مضمون ومفاهبم می توانند مغایر با ذات وفطرت انسان نیز باشند .
اگر آنچه می اندیشیم ، ومی نویسیم تراوش ذهن شرطی شده ی ما باشد نتیجه ی دیکته های ذهن در ما جز خیال و رویا وتوهم نیست ، امااگرنتیجه ی تجربه ی باغیبتِ فکر/ذهن درماباشد بیانگر حقیقت اند . دراینجا دو راهه ای در مقابل ما قرار می گیرد ، نمی دانیم اسیر ذهن شرطی شده ی خودهستیم ویا به فراتراز ذهن در خود راه می یابیم !... پاسخ دادن درست به این پرسش وعبور سالم وبی خطای از چندراهه ها ، باانتخاب حقیقی راه خود برای کسانی که با خودآگاهی (شناخت ماهیت ذهن و مشاهده عملکرد فکر در خود ) به حقیقت خود رسیده اند ، امکان پذیراست ، چون اینگونه افراد به یقین مطلق رسیده وهیچگونه تشتت روانی وفکری باخود ندارند وبه روشنی بی راهه را از راه واقعی تشخیص می دهند .
گروهی این حقیقت را در خود درک نموده وبا تخلیه ی اطاقک ذهن خویش ، خودرا ازاسارت توهم ورویا نجات می دهند ودر کمال آرامش و مسرت زندگی می کنند وباکشف مداوم ناشناخته ها به زندگی خود وبه خویشتن خودشان هدف و معنا می بخشند . گروه کثیر دومی مقلد گروه اولند ولی کورکورانه آداب و حرکات گروه اول را بدون هیچکونه شناختی از ماهیت واقعی خود تکرار می کنند . اینان که اغلب افراد جوامع بشری را تشکیل می دهند ، تقلیدگرانی هستتد که با تلقیدگرایی عمررا سپری کرده وهرگز به خودآگاهی نمی رسند .
گروه دیگری نیز هستند که حقیقت خود و انسان را نمی توانند درک کنند وکاملا منکر حقیقت خویش و حقیقت انسان نیز می شوند .
گروه دیگری هم هستند که با کنکاش در خود ، به شناخت درست خود وحقیقت انسان نزدیک اند ولی این حقیقت را در خود ویکایک آدمیان وسابر اجزاء گیتی یک نمود صرف مادی می دانند و آن را یک امر طبیعی در حیات جهان هستی وانسان وسایر جانداران می پندارند . این افراد مثل کارل مارکس . اما گروه اولی که نام بردیم کسانی هستند مثل جلال الدین محمد مولوی (مولانا) که اکتشاف خود را حقیقتی ازلی و الهی می پندارند ؛
راهی به خدا دارد خلوتـگه تنهایی
آنجا که روی از خود آنجا که به خود آیی....مولانا
درودبرشما جناب ناظمی ارجمند
بسیارعالی بودوشیرین این بحث