تاکسی هامان آبی بود و سفید،
شبیه دل هامان که به پاکی آسمان بود...
اما نه آسمان این روز ها که پر از دود و غبار شده است ها؛
آسمان همان روز ها!
اکثر تاکسی ها هم پیکان بودند.
همه یک دست، همه پارچه ای خز دار روی داشبورد، لیوانی برای چای و پلاکی قرآنی به آیینه آویزان داشتند...
راننده ها هم غر نمی زدند.
اخم هایشان هم از گرانی در هم نبود
حال و احوال می کردند، از خاطرات سربازی می گفتند و از درد دل مسافر ها
اگر هم خیلی باب مرادشان بودی، کرایه را مهمانت می کردند یا دستگیره شیشه را از جیبشان در می آوردند و در اختیارت می گذاشتند تا پنجره را پایین بکشی و کیف کنی از هوای تازه...
راه یاب های الکترونیکی هم نبود!
آنقدر خاک خیابان های شهر را خورده بودند که تک به تک درختان را هم از بر بودند...
این روز ها ماشین هامان مدل بالاست
شیشه ها هم برقی شده
و هم انواع و اقسام برنامه ها، راه درست و خلوت را نشان می دهند...
اما، نمی دانم چرا، همه مان اشتباهی می رویم!
پینوشت: عکس از امروز _ تاکسی آبی جا مانده از دیروز 💙
بسیار زیبا⚘⚘⚘