هواللطیف
پنجشنبه پنجم تیرماه نودوسه
روز پنجشنبه
ماموریت؛ تولید فیلم مستند حکیم ابوالقاسم نباتی
مقصد ؛ روستای اوشتبین در آذربایجان شرقی
(ازآنجائیکه می توان براحتی اطلاعات لازم ازروستای تاریخی اوشتبین و همچنین در مورد خود حکیم نباتی را از گوگل جستجو کرد، صرفن می پردازم به اصل مطلب )
شب را در تنها قهوخانه روستاکه کنار رود هراس واقع شده بیتوته کرده و صبح اول وقت با یک نمای لانگشات از آسمان آبی با تیلتی به فضای عمومی اوشتبین، مستند حکیم نباتی را آغازکردیم. شیوه کارم برسر هر پروژه ای این چنین است، خارج از فیلمنامه .اولین سکانس ابتکاری خود بنده فیلمبرداری می شود ، تصویری از خدا، (آسمان وسیع در کادر، ابری هم که باشه خیلی عالی)، یک...دو..سه..یعنی اوستا کریم بااجازه!!!
اهالی با رویت دوربین و تجهیزات درکنارآدمهای غریبه آرام آرام دوربرمون را شلوغ کردند ، تاجایکه عملن مانع کار شدند این مردمان نازنین روستای تاریخی وکهن البته بسیار پرت و دورافتاده از فرط کنجکاوی بدجوری دست وپاگیر شده بودند
هرچه گفتیم و خواستیم که اطراف مارا خلوت کنند نشدکه نشد . . .
توی این فکر بودم کسی را با راننده بفرستم پاسگاه تا برای حفظ نظم و احیانن امنیت، نیرو در اختیارمان بگذارند که صدای نوجوانی بگوش مان رسید
علی بسیار مودب و آمرانه از اهالی می خواست که برای مهمانان مزاحمتی ایجاد نکنند و ما در کمال شگفتی دیدیم که روستاییان با احترام تمام به درخواستهای نوجوان ، اطراف ما را خالی کردند
< قبل از شروع کار متوجه این پسرک شده بودم که بدون اعتنا به حضور ما روی کنده درختی در کنار رود نشسته و سرگرم نوشتن دفتری بود حالا مشق درس بود یا عرفان خدا عالم است>
وی سپس نزد من آمد وپرسید
- شما آقای کارگردان هستید؟
- بله فخوری هستم
- منم علی م ، از نوادگان دختری سه نسل به اینور حکیم نباتی< حالا دلیل احترام اهالی به یک پسرک ده ساله روستایی را در می یافتم>
علی با حجب و حیایی کودکانه من منی کرد وگفت
- من از طرف اهالی روستامون از شما و کل گروه که مزاحم کارتان شدیم عذر خواهی می کنم و راهشو کشید ورفت ،نشست همون جای اولش
<همه بچه های گروه والهِ منش ورفتار این نوجوان خاص شده بودیم>
دیگر ولش نکردم سریع رفتم پیشش و پرسیدم
- علی آقا دوست داری توی فیلم بابا بزرگ حضور داشته باشی؟
<باتعجب پرسید>
- مگه ممکنه؟
- چراکه نه
- چکاربایدبکنم؟
- بلدی ازبابا بزرگ شعر بخونی؟
<سینه جلو داد و باغرور خوش آیندی گفت>
- من کلیات شعرهای فارسی و ترکی بابا بزرگمو از حفظ بلدم
<من دوباره هنگ کردم پسرک فهمید و خنده محجوبانه ای تحویلم داد>گفتم
- بخوان!
- اینجا نه ،بریم همون جائیکه بابام شعرهاشو می نوشت
مارا برد طرفهای بالادست روستا، ودرکنار چشمه ای زلال روان ...
< تا فیلمبردار سه پایه بکارد ، نور و تصویر را تنظیم کند چشممم به علی بود که برای خوانش شعری مورد پسند ، درگیر افکارش گشته بود ومن در کادر کلوز آپ خود عارفی جوان را می دیدم که پا جای پای سید ابولقاسم حکیم نباتی عارف نامی گذاشته است >
او شعرش را اینچنین شروع کرد
"در درگه خلق بندگی ماراکشت
ازبهردو نان دوندگی مارا کشت
گه منت روزگار گه منت خلق
ای مرگ بیا که زندگی مارا کشت"
والسلام
(لازم به اشاره است که تصویر منتشره بهمراه این خاطره واقعی بوده و علی همان است، چشمه همان چشمه ،فقط رحیم فخوری کلی پیر و ناتوان است)
بسیار جالب بود
بزرگمرد کوچک خدا حفظش کنه..🍁🍁