دوشنبه ۳ دی
کوچه باغ کودکیم
ارسال شده توسط سارا (س.سکوت) در تاریخ : شنبه ۶ اسفند ۱۴۰۱ ۰۳:۳۶
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۴۸ | نظرات : ۵۱
|
|
صدای خنده هایمان سقف آسمان را قلقلک می داد
همیشه از اینکه چشم ببندم وشماره ها را یکی یکی بشمارم بیزار بودم
وخدا انگار همیشه یه جا گوشه قلبم نشسته دعایم را می شنید ومن گرگ بازی کودکیم نمی شدم
بعد از ظهر بود
داشتیم بابچه ها توی خیابون قایم موشک بازی می کردیم
-لیلا شروع به شمردن کرد.آروم آروم قرارمان تا بیست بود
من دوباره نگاهم به کوچه باغ ته خیابان خیره شد
به کوچه باغی که دست سخاوت انسانها به اندازه عبور یک انسان ونهر کوچکی ان را ساخته بود
وحرفهای مادرم که می گفت هیچ وقت توی اون کوچه نری وخطر ناکه
به طرف کوچه دویدم
هیچ وقت ترس هایم اجازه نداد تا ته کوچه را بروم
به انجا که می رسیدم هوای دلم عوض می شد
حال دنیا هم همین طور
نهر کوچکی که از وسط ان می گذشت
سایه درختان وصدای جاری آب وآواز پرندگان سمفونی زیبایی را به تصویر می کشید
چه قدر دلم برای دیدن تمام کوچه می لرزید
اما.....
درختان دستان سخاوتشان تاروی زمین رسیده بودوبوی عطر دل انگیز گیاهان و گلهاکوچه را پر کرده بود
زیر شاخه های یک درختچه چمباتمه زدم تا کسی پیدایم نکند
پروانه ها وسنجاقک ها دور سرم می چرخیدند
ومردمک چشمانم معصومانه می رقصید رقص پروانه های زیبا را
آرامش عجیبی در من موج می زد
به آب خیره شدم با دستانم موج های کوچکش را نوازش کردم تا خود را در بازی کودکانه شان شریک کنم
گاهی پروانه ای با بالهای آبی
شانه های کوچکم را لمس می کردوگاهی گونه های ظریفم را می بوسید
گلها همیشه از زیبایشان برایم قصه می گفتندومن همیشه ساعتها به قصه های انها دل می بستم
ان قدر که تمام رابطه ام با دنیای اطرافم قطع می شد
حس غریبی بود نمی دانم چرا این دنیای زیبا خط قرمز مادرم بود
مگراو نمی دانست چه دنیای زیبایی را خدا اینجا نقاشی کرده
در خلوت کوچه باغ بودم که صدایی توجهم را به خود جلب کرد
سارا.....سارا......کجاااااایی؟؟؟
با صدای مهربانش به خودم آمدم
صدای اعتراضش در عمق نگاه پر از سوال کودکانه ام پشت سکوتش خاموش شد
-مامان بچه ها هنوز مرا پیدا نکرده اند
خنده اش در نگاه مهربانش پیچید
-دختر کوچولوی مامان آفتاب داره غروب می کنه وتو باز از بازی کودکانه ات جامانده ای بچه ها رفتن وتو دوباره در رویای قشنگت گم شدی
مرا به آغوش کشید وبا گرمی نفسهایش از خواب پریدم
-مادر؟؟؟....
مادر؟؟؟....
حالا من هراسان دنبال اومی گشتم واو گم شده بود در کوچه باغ دلم
چرا مادر همیشه مرا پیدا می کرد
ومن اما نه😔😔😔
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۲۱۹۸ در تاریخ شنبه ۶ اسفند ۱۴۰۱ ۰۳:۳۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید