سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 31 فروردين 1403
    11 شوال 1445
      Friday 19 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        جمعه ۳۱ فروردين

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        حکایت مولانا و میهمانش شمس تبریزی و سرودن شعر دنیا همه هیچ
        ارسال شده توسط

        محمود فتحی چقاده

        در تاریخ : چهارشنبه ۴ خرداد ۱۴۰۱ ۰۴:۱۱
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۹۰ | نظرات : ۰

        می‌گویند روزی مولانا شمس تبریزی را به خانه‌اش دعوت کرد.
        شمس به خانه‌ی جلال‌الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده‌ای؟
        مولانا حیرت‌زده پرسید: مگر تو شرابخوار هستی؟!
        شمس پاسخ داد: بلی.
        مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!
        شمس: حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
        مولانا: در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!
         شمس: به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
        مولانا:  با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت!
         شمس: پس خودت برو و شراب خریداری کن.
        مولانا: در این شهر همه مرا می‌شناسند، چگونه به محله‌ی نصاری‌نشین بروم و شراب بخرم.؟!
         شمس: اگر به من ارادت داری باید وسیله‌ی راحتی مرا هم فراهم کنی. 
        چون من شب‌ها بدون شراب نه می‌توانم غذا بخورم، نه صحبت کنم، و نه بخوابم.
        مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه‌ای به دوش می‌اندازد شیشه‌ای بزرگ زیر آن پنهان می‌کند و به سمت محله‌ی نصاری‌نشین راه می‌افتد.
        تا قبل از ورود او به محله‌ی مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمی‌کرد، اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.
        آنها دیدند که مولوی داخل میکده‌ای شد و شیشه‌ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن، از میکده خارج شد.
        هنوز از محله‌ی مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانانِ ساکنِ آنجا، در قفایش به راه افتادند، لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه‌روزه در آن به او اقتدا می‌کردند رسید.
        در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: ای مردم شیخ جلال الدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می‌کنید به محله‌ی نصاری‌نشین رفته و شراب خریداری نموده است!
        آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد!
        مرد ادامه داد: این منافق که ادعای زُهد می‌کند و به او اقتدا می‌کنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه می‌برد!
        سپس بر صورت جلال الدین رومی آب دهان انداخت، و طوری بر سرش کوفت که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.
        زمانی که مردم این صحنه را دیدند، و به‌ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند، یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده است، درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش برسانند.
        در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: ای مردم بی‌حیا! شرم نمی‌کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید؟ 
        این شیشه که می‌بینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول می‌کند.
        رقیب مولوی فریاد زد: این سرکه نیست بلکه شراب است.
        شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه‌ی مردم ازجمله آن رقیب، قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
        رقیب مولوی بر سر خود کوبید، و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست‌های او را بوسیدند و متفرق شدند.
        آن‌گاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مرا مجبور کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟!
        شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن می‌نازی جز یک سراب نیست!
        تو فکر می‌کردی که احترامِ یک مشت عوام برای تو سرمایه‌ای‌ست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه‌ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می‌رساندند!
        سرمایه‌ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت! 
        پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.
        دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
        ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
        دانی که پس از مرگ چه ماند باقی
        عشق است و محبت است و باقی همه هیچ
        *****
        ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ “ﻣﻦ”…ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ “ﺭﺍﻭﻱ” ﻣنم
         ﺭﺍﺳﺖ ﺧﻮﺍﻫﯽ، ﻫﻢ ﻧﯽ ﻭ ﻫﻢ ﻧﯽ ﺯﻧﻢ
        ﻧﺸﻨﻮ اﺯ ﻧﻰ، “ﻧﻰ “ﺣﺼﯿﺮﻯ” ﺑﻴﺶ ﻧﻴﺴﺖ
        ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ “ﺩﻝ”…”ﺩﻝ” ﺣﺮﻳﻢ ﺩﻟﺒﺮﻳﺴﺖ
        ﻧﻰ ﭼﻮ ﺳﻮﺯﺩ ﺧﺎﻙ ﻭ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮ ﺷﻮﺩ
        “ﺩﻝ” ﭼﻮﺳﻮﺯﺩ، ﻻﯾﻖ “ﺩﻟﺒﺮ” ﺷﻮﺩ. 
        تقدیم به همه خوبان

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۲۱۴۳ در تاریخ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۴۰۱ ۰۴:۱۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0