بانو "فاطمه سرمشقی" نویسندهی کورد، زادهی ۱۰ بهمن ۱۳۵۷ خورشیدی در بیجار است.
او، پس از تحصیلات دبستان و دبیرستان در سال ۱۳۷۶ وارد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران شد و نخستین نوشتهها و داستانهایش را در مجله دانشگاه به چاپ رساند. او کارشناسی ارشد را در سال ۱۳۸۴ در پژوهشگاه علوم انسانی با پایان نامهای با عنوان «رویکرد جامعهشناختی و فمنیستی در تحلیل رمان سووشون» چاپ شده در انتشارات علمی و فرهنگی به پایان رساند.
وی چند سال در دانشکده علوم انسانی دانشگاه سمنان به تدریس پرداخت اما همواره جدیترین دغدغه و علاقهاش نوشتن برای کودکان و نوجوانان بود.
▪کتابشناسی:
• کودک:
- هدیه آفتاب - علمی و فرهنگی - تهران ۱۳۸۸
- آدمک کی زنده شدی؟ - علمی و فرهنگی ۱۳۸۹
- فیل کوچولو چه کار میکنی؟ - علمی و فرهنگی ۱۳۸۹
- شاخهای که همه چیز را دید - علمی و فرهنگی ۱۳۹۰
- چه کسی خط و خالها را برداشت؟ - علمی و فرهنگی ۱۳۹۰
- شاه شکمو - شباویز ۱۳۹۱
- جوجه تیغی و درخت سیب - علمی و فرهنگی ۱۳۹۴
- تربچه خانم - علمی و فرهنگی ۱۳۹۴
- دنیای رنگین کمانی - علمی و فرهنگی ۱۳۹۴
- مجموعه چهار جلدی غول کوچک مهربان - نشر فنی ۱۳۹۵
- مجموعه چهارجلدی قصههای نهال - نشر فنی ۱۳۹۵
- پلیس خوش خلق - انتشارات سوره مهر ۱۳۹۴
- مریض بی پول - انتشارات سوره مهر ۱۳۹۴
و...
• رمان نوجوان:
- راز نقاشی هایمانی - چکه ۱۳۹۳
- پدربزرگ من سیمرغ بود - نشر فنی ۱۳۹۶
- یک پر ققنوس کافی است - نشر شهر
- دوغدو، خانم سیلا و غولهای مادربزرگ - ۱۳۹۴ انتشارات هوپا
- دوغدو، پدربزرگ و غولهای عاشق - ۱۳۹۵ انتشارات هوپا
- دوغدو، برنارد و خونآشامهای دروغگو - ۱۳۹۶ انتشارات هوپا
و...
• کتاب بزرگسال:
- سووشون، آینه روزگار ۱۳۹۶ انتشارات علمی و فرهنگی
- وقتی کسی درختهای چهارباغ را بشمارد - ۱۳۹۹ نشر آموت
▪جوایز و افتخارات:
- انتخاب پایاننامه کارشناسی ارشد به عنوان پایاننامه سال از سوی وزارت علوم.
- انتخاب کتاب «شاخهای که همه چیز را دید» بهعنوان اثر برگزیده چهارمین دوره مسابقه قصهنویسی انتشارات علمی فرهنگی ۱۳۹۰
- انتخاب داستان «باغی که درخت نداشت» به عنوان سومین اثر برگزیده در جایزه سپیدار.
▪قسمتی از کتاب وقتی کسی درختهای چهارباغ را بشمارد:
حالا از صبح با این که میدانم محال است کوزه را برگردانم هزار بار درختهای چهار باغ را شمردهام. از دوازده تا بیشتر نشدهاند. اصلا اگر فقط کوزه را میخواهند چرا زودتر کاری نمیکنند درخت سیزدهم را ببینم؟ اینها حتما دنبال چیز دیگری هستند که هرچه فکر میکنم عقلم به آن قد نمیدهد.
از صبح افتادهاند به جان ده. آبا را که با آن قیافه دیدم فهمیدم حتما اتفاقی افتاده است. چیزی نگفت. دستم را گرفت و کشید داخل خانهاش. دم در حیاط ایستاد و طویله را نشانم داد. ترسیدم حرف زدن کلا یادش رفته باشد. پرسیدم: «چه شده؟»
رنگش مثل گچ سفید شده بود، آب دهانش را به زحمت قورت داد: «برو ببین.»
دیوارهای طویله سیاه شده بود، انگار کسی با حوصله روی کاهگلها رنگ سیاه پاشیده بود. توی طویله چشم چشم را نمیدید. صدای بعبع گوسفندها انگار از ته چاه میآمد. چیزی به پایم خورد. پریدم بالا و زیر نور ضعیفی که از پشت سرم میآمد یکی از گوسفندها را دیدم که خودش را به زحمت جلد میکشید. پوزهاش خیس بود و سرش را کج گرفته بود.
▪قسمتی از کتاب نامه به پاندا:
زنگ تفریح مینو گفت: «میشود امروز به خانهتان بیایم و مدالهایت را ببینم؟»
گفتم: «امروز نمیشود. قرار است بروم پیش دوستم پاندا. خیلی دلم برایش تنگ شده.»
مینو با تعجب نگاهم کرد و گفت:
«میخواهی بروی قطب؟»
شانههایم را بالا انداختم و گفتم: «پاندا یک ورد یادم داده است. هر وقت آن را میخوانم، یک دقیقه بعد در قطبم.» مینو گفت: «امکان ندارد.» و قهر کرد.
گفتم: «اگر بخواهی زنگ خانه که خورد ورد را میخوانم تا با هم برویم. آنوقت حتما باور میکنی.»
▪قسمتی از کتاب ناز کردن بچه غول:
... تمام شب را توی شکم غوغول ماندم. آنجا خیلی گرم و نرم بود اما خیسیاش نمیگذاشت راحت بخوابم. صبح زود غوغول عطسهی بلندی کرد و همهمان را پرت کرد بیرون. من درست توی حیاط خانهمان افتادم.
غوغول بچه غولی اندازه یک نخود گذاشت کف دستم و خودش غیب شد.
مینو گفت: «میذاری بچه غولت رو توی دستم بگیرم؟»
نمیدانستم چرا مینو بچه غولم را میخواهد...
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)