سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 3 دی 1403
    23 جمادى الثانية 1446
      Monday 23 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        دوشنبه ۳ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        منزل جانان
        ارسال شده توسط

        عباس عابد ساوجی

        در تاریخ : دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۱ ۰۳:۵۰
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۸۹ | نظرات : ۴

        منزل جانان

        مردی لولی وش تلوتلو خوران می آمد. حوریان مشک به دوش،ساغر به دست از هول و هراس در اطراف حافظ حلقه زدند. حافظ چون نگینی در میانشان جای گرفت. با تعجب پرسید:

        ـ خیام، اینجا چه می کنی؟ با سابقه ای که  داری حتی برای گفتن اذان هم صدایت نمی کردند!.حالا تو را چه به همنشینیِ حوریان؟

        خیام که از طعنه حافظ جا خوده بود کرنشی کرد طوری که همه بشنوند گفت :

                  ای دل زغبار جم اگر پاک شوی          

                   تو روح مجردی بر افلاک شوی

        و ادامه داد:

        چه هیزم تری به شما فروخته ایم؟ خون کدام بیگناهی را ریخته ایم؟ فرزند خلف خیمه دوزی هستیم که با عرق جبین نانمان را می داد وبه همت خودمان با دیناری که حکومت وقت می داد تحقیق در نجوم وریاضیات می کردیم. گاهی هم لبی تر می کردیم تا توازن زمین بر هم نخورد!. از نظر شما اینها جرم محسوب می شود؟

        ـ والله در کائنات خدا که خلل وارد نمی شود اما، وقتی با خودم مقایسه ات می کنم شاهین قضا میزان در نمی آید. قران را با چهارده روایت از حفظ می خوانم. دیوان غزلیاتم را کنار قران کلام خدا قرار می دهند. با این حال، هفت خوان کائنات را پشت سر گذاشتم تا به این جا رسیده ام. آن وقت تویی که بویِ میِ هفت ساله ات هفت محله را خبر می کرد! چه به منزل جانان؟

        ــ ببین حافظ! با همۀ ارادتی که به شما دارم باید بگویم:

         برسر خُم نبود بیخبران را نظری  

         غیر ساقی که همه با می نابی گذرد

        اگر  ارادتم نبود ابریقم را بر سرت می کوبیدم!. فکرمی کنی از بذل و بخشش هایت از مال غیر خبر ندارم؟

        ــ من ؟ بذل و بخشش مال غیر آنهم توسط من...؟

        ــ بله شما، به تیمور لنگ بیچاره هم رحم نکردی ایالات او را به خال هندویی بخشیدی!.

        اگر ریگی به کفش ات نبود، چرا اجازه نمی دادند در گورستان مسلمانان به روش آنان دفن شوی! این را دیگر من نمی گویم تاریخ می گوید.

        ــ گروهی متعصب بودند  در هر دوره ای از این افراد پیدا می شود که فکر می کنند سند بهشت در اختیار آنهاست! با تفألی که به دیوان خودم  زدند قانع شدند:

        قدم دریغ   مــــــــــــدار از جنازۀ   حافظ

        که گرچه غرق گناه است میرود به بهشت

        مستی از سر خیام پریده بود و حوریان ترس شان فرو ریخته، اندک اندک در گِرد این دو فرهیخته حلقه زده ، چون پرگاری که به گرد نقطه ای در گردش باشد می چرخیدند و می چرخیدند . آواز برگ درختان، چنان به وجدشان می آورد که دست افشان و قدح نوشان همان گونه که خدا وعده داده بود. شک در وعدۀ خدا که نمی شود کرد ایمان بر باد خواهد رفت.

        خیام انگشت اشاره به پیشانی سایید  که:

        نمی دانم چه سری در کار است که تو را سمبُلی از عشق و عرفان می دانند ، با وضو بر مزارت حاضر می شوند اما مرا میخواره خطاب می کنند!.

        ــ تو مدام مست هستی خبر نداری،  کاری کرده ام کارستان، غزلهای عارفانه مولانا را با عاشقانه های سعدی در هم آمیخته، سبکی تازه خلق کرده ام که از دل هر کس همان را می گویم که دوست دارد. چنان دقیق که گویی میان دلشان هستم وبه همۀ اسرارشان آگاهم. رند ، صوفی ، می، برای هر کس معنی خاصی دارد که به دلخواه خودشان تفسیرش میکنند ...

        خیام مبهوت کلمات جادوییِ حافظ شده بود بدون اختیار فریاد زد: حافظ در حال ذکر بودم و مست می الست نگذاشتید به کارم برسم ! اما بخدا قسم

        ندیدم خوش تر از شعر تو حافظ

         به قرانی که اندر سینه داری

        و اضافه کرد:

        دیدی آن قهقهۀ کبک خرامان حافظ

        که ز سر پنجۀ شاهین قضا غافل بود

        ــ منظورت کدام کبک است؟

        ــ منظورم حکیم ابوالقاسم فردوسی سُرایندۀ شاهنامه است.

        ــ من که در تمام عمرم از شیراز بیرون نرفتم . خیلی دوست داشتم به دیدارش بروم اما قسمت نشد. خبری از او داری؟

        ــ مدت هاست که او را ندیده ام اما شنیده ام در قرنطینه باز جویی می شود!.

        ــ باز جویی برای چه ؟

        ــ جواب کشت وکشتاری را پس می دهد که در شاهنامه راه انداخته بود!. هر وقت فرصت دست می داد به زیارتش می رفتم.از نیشابور تا توس راهی نبود.

        ــ حالا  برایم تعریف کن چه جور آدمی بود؟

        ــ یادش بخیر ، انگار همین دیروز بود. در ایوان خانه شان نشسته بودیم ، گفتم ابوالقاسم ! تاکی قصد داری بنشینی  پک به قلیان بزنی؟ املاک پدر را دود کردی رفت هوا...

        هنوز حرفم تمام نشده بود که دود قلیان را پُف کرد توی صورتم ! مثل کسی که بخواهد آب دهانش را پرت کند به طرف کسی. همین طور با غیظ به طرفم پُف پُف می کرد و کلمات در هم بر همی با دود قلیان از دهانش بیرون می داد. تند تند به قلیان پُک می زد.

        ــ حرف حسابش چی بود؟ چی می گفت حالا؟

        ــ حرفهایش چندان مفهوم نبود، فقط این را از لابلای حرفهایش متوجه شدم که می گفت:

        مردک عرق خور دائم الخمر!. کارم به جایی رسیده هر مست لایعقلی بیاید و نصیحتم بکند.

        ــ  خیلی جالب است. بعد چی شد؟

        ــ دیدم حالش خوب نیست رفتم و دو روز بعد برای خدا حافظی رفتم پیشش  ،نمی خواستم تصور کند که قهر کرده ام.   از رفتارش معلوم بود شرمسار است. سرش را پایین انداخته بود. در هر وضعیتی ابُهت خاصی داشت. پس از اینکه کلی عذر خواهی کرد شرح داد : در آن وقت میان دوسپاه گیر کرده بودم! عده ای را باید پیروز می کردم ، عده ای را به کشتن می دادم!.

        چکاچک شمشیر بود و نیزه هایی که سینه هارا می شکافتند . تیر بود که از آسمان می بارید !. با کوچک ترین غفلت چند نفر بیگناه کشته می شدند. حال روز خوشی نداشتم که...

        ــ گفتم ابوالقاسم جان آنها به من مربوط نیست ، مبادا اسمی از من در شاهنامه ات برده باشی . شاید روزگاری برسد که شاه گیری شروع بشود آن وقت...

        شروع کرد به خندیدن! چنان از ته دل می خندید که تا انتهای گلویش را دیدم. دلم برایش ریسه رفت، چه زبانی داشت! مثل شمشیر تیز وبرّنده. وقتی حسابی خندید گفت: من مانده ام که شاه گیری چه ربطی به تو دارد؟

        گفتم مگر ماجرای روباه گیری و فرار شتر را نشنیده ای؟

        به فکر فرو رفت و دیگر چیزی نگفت. نمی دانم در آن لحظه به چه فکر می کرد که غم عجیبی بر چهره اش نشست!.

        کاش این حرف را نمی زدم. دیگر قسمت نشد ببینم اش . بار آخری که به دیدنش رفتم وارد شهر نشده بودم که گفتند فردوسی به رحمت ایزدی رفته...

        حافظ تحت تاثیر حرفهای خیام قرار گرفته بودبا احساس خاصی گفت:

        خیام اگر، زباده مستی خوش باش

        با ماه رخی اگر نشستی خوش باش

        خیام که ازتغییر حالت حافظ به شدت تعجب کرده  بود گفت ، از تو بعید است این حرف ها را بزنی! زود چهره عوض کردی...!.

        ــ در باره تو اشتباه می کردم ! چیزهایی می شنیدم که با حقایق جور در نمی آید. این روزها مراسم بزرگداشت من است. باید در مجالس زیادی حضور داشته باشم. ولی همین حالا رسما" دعوتت می کنم سریک فرصت مناسب به قصر من بیایی تا حوران شراب طُهُور بریزند، باهم لبی تر کنیم...

                           عباس عابد (ساوجی) - زمستان 1391

         


        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۱۹۷ در تاریخ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۱ ۰۳:۵۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1