هر گاه زندگی را تعریف کردم به اندوه و تلخی دچار شدم
و هرگاه در زندگی تعریف شدم عشق و امید جاری گشت
هر گاه حرف های قشنگ زدم حسّ پلیدی مرا احاطه کرد
و هر گاه قشنگ حرف زدم رضایت درون یافتم
هر گاه و هر کجا و هر چه را تحمّل کردم راضی به مرگ شدم
و هر گاه هر چه یا هر که و یا هرچیزی را پذیرفتم آرامش یارم شد
هر گاه با عینک عقیده با دیگران و با عینک عقل با خودم برخورد
کردم روح و روانم آشفته گردید و کینه روحم را خراشید
و هرگاه عینک عقیده ام را درخلوتم وعینک عقلم را دربرخورد
با دیگری به کار بردم احساس شادمانی بی نظیری مرا احاطه نمود
هر گاه از کسی چیزی پرسیدم با نیّت محکوم کردن وی
خودم محکوم و ناراحت شدم
و هر گاه صرفا به قصد آموزش پرسشی از کسی کردم
بی اندازه خرسند شدم
هر گاه در عشق و عاشقی دل بردم در نهایت باختم
و هر گاه دل سپردم از همان ابتدا افق پیروزی را حس کردم
شاید بارها از خود پرسیدین که چرا با توجه به تلاش های خالصانه
و قدم های صادقانه ونیّات محترمانه درزندگی به هدف نرسیدم
درک این مهم برایم اینگونه روشن شد که :
هرگاه از جان و دل خواستم و برای هدفی کاملا خیر و خوب همه
تلاشم را کردم به هیچ ساحل امنی نرسیدم چرا که حواسم نبود من
تلاش برای خودم کردم ، دعا برای خودم ، خواهان هدف خودم بودم
و گمان می کردم راه درستی من باید نتیجه دهد
تا اینکه به جای خود خواهی دگر خواه شدم
شب و روز با هر زبان و وسیله و عقیده ای برای دیگران خواستم
به یاری ایشان شتافتم تا جایی که گاها مرا فضول خطاب کردند
لکن وقتی بی طمع بودنم را دیدند آنها نیز دگر خواه شده و برایم خوبی
و خیر خواستند و نمی توانم وصف کنم ابعاد معجزات شگفت انگیزی که
در تبادل این سلسه انرژی های دگرخواهی برایم پیش آمد
و در نهایت :
هر گاه انتظار داشتم درک شوم یا دوست داشته شوم منفور شدم
و هر گاه درک کردم و دوست داشتم بی اندازه محبوب گردیدم
به قلم : بابک حادثه