سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        واکاویِ شعرِ ۶۰ نفر از شاعران سایت شعر ناب(بخش چهارم)
        ارسال شده توسط

        عیسی نصراللهی ( سپیدار )

        در تاریخ : پنجشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۹ ۱۹:۴۵
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۳۶ | نظرات : ۰

        قسمتِ چهارم ( واکاویِ شعرِ بعضی از عزیزانِ سایت شعرِ ناب) 
         
         
        چهل و یکم_ شعری از بانو توکا ( زینب اسلامی)
        آوار خستگی بر شانه‌هایم
        و من در قیر این شب جامانده‌ام
        در کرانه‌ی آسمانی که ستارگانش
        چَشم به دنبالِ ماه ، در حسرت مهسقیر.
        زبانه می‌کشند و می‌سوزند
        آنان که به خورشید پشت کرده‌اند.
        خستگی در من است
        و من در تاریخِ شب مردگان گم گشدم.
        سپیده‌دمان که مرغ‌سحر آواز برآورد
        آفتاب آمد
        ماه را بسان نهنگی فرو بلعید
        مهتاب شد و شب جاودان
        تاریخ مرده
        این را به پدرم گفتم
        گفت سالهاست که مرده ، همه مرده‌ایم.
        لیک مگر می‌شود!
        پس این هرم نفس‌ها از کجاست؟
        صدای تپش ماه را می‌شنوم
        قیرسکوت مرا در خود می‌بلعد
        ماه در سینه‌ام می‌تپد
        مرغ‌سحر آواز برآورده
        آوارِ خستگی،  آوارِ شانه ها،  خستگیِ شانه ها( شانه یِ ممتدِ خیال).   خسته یِ روزگار. اینها بر تناسبِ واژگان و معانیِ ممزوج بسته شده اند
        در قیرِ این شب جا مانده ام... در واقع اگر جا مانده بودم، می آمد زیباتر میبود
        قیرِ شب ( تشبیهِ بلیغی ست که به سروده رونق داده است)  با ادات تشبیه و وجه شَبَهی که مجهولند ولی هستند!
        و من در تاریخِ شبِ مردگان گم گشتم... اگر گم شده بودم می آمد بهتر میشد
        یا
        در تاریخ شب مردگان گم شدم
        اساسا تاریخ را به گذشته میشناسند به رفتگان و تجربه نشدنهایِ دیگر. تاریخ را مردگان بهتر معنی میکنند اصلا صاحب تاریخ اند.
        بین تاریخ و مُردن  تشابهیست. گو اینکه تنها آنان به تجربه آموخته اند( زنده گان بی تاریخ اند. ناآزموده و در کمینگاه)
        شبِ مردگان یک عمقِ سیاه و بی بازگشت است که تنها وجه یِ قابل تأملش،سکوت است و تفکر و دوباره سکوت.
        بینِ شب و سکوت و مُردن مراعات نظیریست که به تاریخ گِره خورده است.
        پگاهان،مرغی خوانْد،زایش آمد و زندگی به پا و آفتابی سپید گشت
        ماهِ سپیدتر را میبلعد و از آن شِکم زایی اش،شبِ تیره به فروغ میرسد.ستارگان ریسه میبندند و تا بُن مسلح،میخندند
        اینها را پدرِ رفته اش،خوب میداند ( صاحب همین امورات است)
        « صدای تپش ماه را می‌شنوم
        قیرسکوت مرا در خود می‌بلعد
        ماه در سینه‌ام می‌تپد
        مرغ‌سحر آواز برآورده »
        قیرِشب به ذهن میبرد سیاهی را، ولی قیرِسکوت این قدرت را ندارد
        بین قیر و سکوت چه تناسب و شباهتیست؟ تیرگی و خموشی یکانند؟  تنها در یک وجهَش  :  و آن هم حل شدن و فنا شدن است (چرا که تمامِ رنگها از سیاهی اند و به سیاهی میروند به اساسشان که همین رنگِ مقدس است تعلق دارند این است که مطابق سروده ی شما،بلعیده میشوند....  سکوت چطور؟ آیا همین خصیصه را دارد؟!)
        آنگاه، ماهی دیگر متولد میگردد
        ماهِ
        بودنِ
        کدام سِحرِ سَحَر است؟
        __________________________
        چهل و دوم_ شعری از بانو کیمیا طولابی:
        خدایاخوب میبینی جهان رادراین دنیای نامردی
        دلی پاک میمیرد به رسم روزگارنامردی....
        تمام روزهای اسمان ابری ودنیاجای ماندن نیست...
        تنِ کودک،چه لرزان است دراین هیهاتِ نامردی...‌‌. 
        پدریعنی امید یعنی چراغ عشق خانه ....
        چرا باشد جفادرحق کودکی با داس نامردی ....
        قلب مادر پُر از زخم فراق دوری از فرزند ....
        خدایا الایش ده جهان را نباشد جای نامردی..‌‌..
         
        درود /
        کوتاه اینکه،اگر شعرتان را غزل بدانیم
        مستحضرید که مصراع اول بیت نخست با مصراع‌های زوج نیز باید هم قافیه باشد و اینکه موضوع اصلی این قالب بیان عواطف و احساسات، واگویه یِ زیبایی و معشوق و شکوه از روزگار و حقیقت و طبیعت و غیره است.
        غزل سیاسی و اجتماعی نیز به بیان مسائلِ حاد اجتماعی می پردازد.
        اساسا غزل از پنج بیت تا الی آخر تشکیل میگردد_ هرچند گفته شده که پایه اش چهار بیت است ولی در تمامی منابع معتبر شعری، پنج بیت لحاظ شده است.
        ردیف شعرتان نامردی است که به نحو صحیحی تا پایان بیت آخر رعایت گردیده ولی در خصوص قافیه، صد درصد رعایت نشده و در هر چهار بیت، مختل است.
        موضوع شعریتان یک دغدغه یِ همیشگیست که درد و رنج و معضلات اجتماعی و فرهنگ و رسوم و باورها را نشانه رفته است که جای تقدیر دارد البته اگر خارج از مقوله یِ فمنیستی باشد.
        وزنِ سروده بشدت پریشیده و رنجور و ناقص است
        یکی از مصاریعی که وزنش صحیح و آهنگی دلنواز و مفهومی زیبا دارد:
        تنِ کودک،چه لرزان است دراین هیهاتِ نامردی...‌‌.
        همین تک مصرع را پسندیدم
        موفق باشی ( مطالعه و مطالعه و خوانشِ کتب عروضی اساتیدِ برجسته را فراموش نکن،قطعا مؤثر است.چون ذهنی درگیر و چالشمند و دغدغه مند دارید)
        ___________________________
        چهل و دوم_ شعری از بانو حوریا مسیحی:
        در خیالات خودم, در زیر بارانی که نیست
        می رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست
        می نشینی روبرویم، خستگی درمیکنی
         
        چای می ریزم برایت، توی فنجانی که نیست

        باز ميخندی و ميپرسي, كه حالت بهتر است؟!
        باز میخندم که خیلی، گرچه میدانی که نیست
        شعر می خوانم برایت، واژه ها گل می کنند
        یاس و مریم میگذارم، توی گلدانی که نیست
         
        چشم میدوزم به چشمت، مي شود آیا کمی
         
        دستهایم را بگیری، بین دستانی که نیست..؟!
         
        وقت رفتن می شود، با بغض می گویم نرو…
         
        پشت پایت اشک می ریزم، در ایوانی که نیست

        می روی و خانه لبریز از نبودت می شود
        باز تنها می شوم، با یاد مهمانی که نیست…!
        رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
        باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست
         
        شعر از بیتا امیری
         
        ~~~~~~
         
        و اما شعر شما
         
        باز هم مــن در خیــابان زیر بارانی که نیست
        گم کنم خود را میان گــرم آغوشی که نیست
        باز هم اغوشـت انگار میـبرد من را شــمال
        سمـت آن جنگل که دیگـــر رد پایی از تو نیست
        باز هم جنگل به یاد بوســه های دزدکی
        باد میپیچید لاے جعــد مشــکینی که نیست
        سال هاست مجنونی ام در هر بیابان و کویــر
        یاد آن جنگل،خیابان و بغلـــهایی که نیســت
         
        ببخشید. شعر شما انشقاق و اشتقاقِ کاملی از شعر خانم امیری است که در حقوق مؤلفین و حقِ معنویِ آن، اسمش تقلید صرف که نه... شاید آن را ربایش اثر نیز دانست. واضح است که بدون منظور آن را انجام داده ای و این قابل درک است ولی شعر فوق را که بخوانید همه چیز هویدا میگردد.
        شعر اول_  تقریبا بدون نقص است از منظر وزن و آهنگ و قوافی و استعارات و تشبیهات و صنایعِ ادبی و یک سروده ی پخته و منسجم و ارزنده است که از قضا جزوِ شاید ده شعرِ ذهنی من است که پیشتر خوانده و دوستش دارم.( شاکله یِ روّی ها و دیگر موارد شعری اش به درستی آورده شده است)
        شعر دوم_ که متعلق به جنابعالیست ضمن اینکه در آن یکی ممزوج یافته و انشقاقِ عینی آن اثر است،لیکن خود دارای ایراداتیست:
        ردیف آن به درستی نیامده است ( که نیست  باید تا آخرین مصرعِ بیتِ آخر تکرار گردد و نه اینکه گاهی تو نیست گردد و گاهی که نیست، بایست بطور واحد آورده شود)
        قوافی اش ( بارانی،  با دیگر قوافی همخوانی ندارد)
        باید برطرف گردد.  شما را همانگونه که پیشتر و در واکاوی آثاری دیگر واگویه نموده ام،به مطالعه یِ کتاب عروض و قافیه یِ دکتر سیروس شمیسا دعوت مینمایم.
        مهمترین جستار و نگره و نقدی که در این مورد میتوان گوشزد نمود، وزن شعر است که در این سروده وزن آن ایراد دارد،سکته نمیزند و پریشیده نیست بلکه میلنگد. البته اشکال ندارد بتدریج و با مطالعه یِ کافی و خواندن کتب عروض و قافیه یِ اساتید میتواند کارگر گردد.
        در آخر اینکه گستره یِ واژگانتان را بیشتر وسعت ببخشید ( فرهنگ لغت بخوانید،اشعار پرمغز و گاهی طویل و مشهور را در برنامه تان قرار دهید. معانیِ واژگان را برخوانید و ممارست نمایید)
        صراحت کلامم را ببخشایید
        ______________________________
        چهل و سوم_ شعری از آقای سید بها قزوینه:
        گر تمنـــای  محــــبت ز تو زیبا کــردم
         
        می گزم لب که چرا خواهش بیجا کردم
         
        ایکه عمری به عتاب تو مرا عادت بود
         
        برخـــلاف آمـد عادت چه تقــاضاکردم؟
         
        نه مـرا طاقت دیدن نه دگـر پای فـرار
         
        عجبـــا این دل سرگشته چه شیداکردم
         
        خنده گر تلخ شد از دوری رویت .آری
         
        بخیــال لبت ای دوست چو حــلوا کردم
         
        جان عزیزاست چواز جانب تو عاریت است
         
        من نه آنـم که طلب کــردی و پروا کردم
         
        باغ فردوس برین وعده ء فردای تو بود
         
        آنچه امــروز توانـم که همین جا کردم
         
        به کنارم می ناب ولب جوی و قد سرو
         
        هرچه خواهـم  همه اینــجا مهیا کردم
         
        عمری اندر طلبش روی به محراب ونماز
         
        عاقبت درخـم ابـروی تو پیـــدا  کردم

         
        گر تمنایِ محبت، زِ تو زیبا کردم
        میگزم لب،که چرا خواهشِ بیجا کردم
        و چند بیت بعدی به زیبایی مکتب « واسوخت » را زنده میکند.  مکتبی که از گذشته تا حتی همین حالا تداوم داشته ولی در نوع و سبک و سیاق و موضوعات مختلف اما نهایتا واسوختی.
        واسوخت یعنی  روگردانی و گله مندی و شکایت عاشق از معشوق ( آیا میخواهد سر به تنش نباشد؟)
        سعدی و دهلوی و عشقی و شهریار در اشعارشان از این صنعت بهره جسته اند ( مقدمین و متأخرین و معاصرین)
        این روزها اگر ترانه های دهه نودی و غیر نودی و اینور و آنور و فراپاپ و فراپست مدرن و غیره گوش بدهیم،پُر است از این شِکوه هایِ خیالین. معشوق را میبرند تا سر بِبُرند.... معشوق  !!!!!
        واسوخت،صدایِ لرزانِ عقده ها و عقیده هایِ نارس و نرسیده است که از درونِ تسلیم شده یِ تَن و بطنْ رنجورهایِ بی دست است که عشقشان را به پسر همسایه وا داده اند ( یکی عبدالسلام میشود و آن دیگری،مَمی ژنده پوشِ زنده خور،  راستی،ابرو را هم بر میدارد)
        آدم فروش
        عروسکی بودم
        خیالی نیست
        شما چطور؟
        ( تنها خواستم کمی صنعتِ واسوخت را گوشزد نمایم،و الا سروده سرشار از آرایه و صنایع و نغزهایِ ناسره ایست که به دنبال میکشاند و کشانده است)
        یادم آمد... اصلا واسوخت یک تعارف است.  تعارف نیست؟
        نگاه کنید:
        عمری اندر طلبش روی به محراب ونماز
         
        عاقبت در خَـمِ اَبـروی تو پیـــدا  کردم
         
        واسوخت یک شوخی است( از اساس در تقلایِ یار است و با یار غذا میخورد و با یار میبیند و با یار میمیرد)
         
        واسوخت یک شـــــــــــــوخیست
         
        شوخی نیست؟
         
        __________________________
        چهل و چهارم_ شعری از آقای ویهان قسمت پور:
        یه شب گرم تابستون توی خاک و گرد کوچه
        صدای ازیر بلند سد تو سکوت سرد کوچه
        خواهرم بلند شد از خواب با چشای سرد و گریون
        بابا گفت :اللهاکبر مادرم پرید تو ایوون
        رفتیم از تو خونه بیرون پی سرپناه می گشتیم
        هیچ جارو پیدا نکردیم رو خاک کوچه نشستیم
        هواپیماهای دشمن تو سکوت گم کوچه 
        بمبای جنگ و می ریختن رو سر مردم کوچه 
        یه طرف زوزه ی موشک ، یه طرف ضد هوایی 
        یه نفر داد می زد از دور شیمیایی شیمیایی
        ماسک ضد گاز نداشتیم که بذاریم رو لبامون
        چادر مادرو بستیم به سرو به صورتا مون
        بعد بمبارون کوچه دلمون شکستو آب شد 
        سقفمون داغون و ویروون رویامون نقش برآب شد
        دادشم چفیه شو ورداشت گفت میخوام برم بجنگم 
        خواهرم گفت برمیگردی ؟  گفت :آره حتمن قشنگم
        دادشم رفت و نیو مد همه گفتن که یه مَرده 
        ولی من خواب دیده بودم که یه روزی بر میگرده
        دادشم یه روزی برگشت با دوتا عصای چوبی 
        یه پاشو ازش گرفتن دشمنای خیر و خوبی
        داداشم یه مرده پاکه خیلی صاف و بی افاده اس
        اره اون یه پا نداره اما خیلی با اراده اس
        داداشم جونشو برداشت دشمنو عقب برونه
        حیف آدم جون بذاره کسی قدرشو ندونه
        آخه این روزا داداشم هرجایی که پا میذاره
        نشونش میدن با انگشت هی میگن یه پا نداره
        .آلبوم عکسو نگا کرد پر بود از عکسای دوستاش 
        سرشو آورد پایینو زیر لب گفت : آخ ای کاش.....
        داداشم همیشه میگه آدما شعر نخوندن 
        خوش به حال اونایی که رفتن و اینجا نموندن.....
        نخست اینکه سروده ی شما، شعرِ محاوره ایست یعنی جایی که قواعد شعری ( وزن و قوافی و سایر ضروریاتِ سرایشی) به نحو صحیحی بکار گرفته شوند. آنجا با شعری محاوره ای مواجهیم که نهایتا آن قالب را ترانه گویند. اساسا شقوق ترانه از چند بخش تشکیل میشود
        گاهی برای ایده و هدفی،بدون رعایت مراتب شعری و تنها از الفاظ کوچه بازاری و بسیار عامیانه ولی آهنگین استفاده و ارائه میگردد. آن نیز ترانه است لیکن با شاکله و قواعد دیگری.
        اصولا برای این قالب پرطرفدار می بایست صور خیال و تشبیهات و آرایه ها و غیره اش در جای مناسب و موقعیتِ باور پذیری ایجاد نمود و نمیتوان بخاطرِ در دسترس بودن و گسترانگی اش،آن را به حال خود رها کرد( هرچند شوربختانه امروزه،با الفاظ و واژگانی نامناسب و  سخیف،برخی ها با استفاده از تبلیغات و فضای رسانه ای موجود،بار خودشان را یک شبه میبندند و هرگز قداست این بخش ظریف و حساس را در نظر نمیگیرند، چه خالق و چه منتقدینش).
        *  یه پاشو ازش گرفتن دشمنای خیر و خوبی
        اینجا نفهمیدم چی شد... اگر دشمنانش یک پایش را از او گرفته اند پس چرا دشمنان را خیر و خوبی؟ خطاب کرده ای؟
        آیا منظورتان عاقبت به خیریِ برادرتان است که بسببِ عملِ دشمن مجروح شده و بقولی:
        عدو شود سبب خیر  ( اگر این مد نظرتان بوده،بیتِ پر مفهومیست در غیر اینصورت،بنده هنوز نمیدانم چرا برای دشمن،واژگانِ خیر و خوبی آورده ای؟)
        از این که بگذریم، سروده تان بسیار بسیار زیباست
        کاش بیشتر از این مورد مداقه و کنکاش قرار میگرفت
        ( از ترانه هایِ ارزشی است که در این برهه،کمتر مورد توجه قرار گرفته)
        حقیر،شاید تا بحال کسی را تمجید و تشویق ننموده باشم،ولی شعر شما را بسیار دوست داشتم.
        این اثر شما جا دارد که بیشتر جلوی چشم باشد
        ( جاهایی فراتر از ادبیات قرار گرفته ای و طعنه به زیبایی شناسیِ بومگارتنِ آلمانی زده ای)
        _____________________________
        چهل و پنجم_ شعری از بانو نرگس طویلی:
        بقولِ علیِ صالحی:
        از نو برایت مینویسم _ حالِ همه یِ ما خوب است
        اما تو باور نکن
         
        پنداشت و باور سُراینده در قطاری خلاصه شده که در ریلهایِ ممتد و لجوج که بِسانِ ارابه هایِ زمان بر خیالِ گرده هایِ آماسیده یِ مسافران اند با رنجی که تحفه یِ رهسپاری مسافت هایِ عاشقانه شاید میانِ هم اینان به عاریت و مساوات تقسیم بوده باشد_باری_ 
        در ورطه یِ ۳ سال و شش ماهِگیِ کودکانِ شیرننوشیده ای که گویی از اَزَل، نافِ سپیدِ رمالان را بر قرارِ جاویدانشان" عقدِ دخترعموها و پسر عموها" .......به باوری رسیده است.
        اینجاست که این قطار، بیخودی بر چرخشِ ریلِ سراسیمه هی بچرخد و بچرخاند و نوعروسِ وهم آلودِ کلبه یِ اثیری را به سوزن بانِ وظیفه شناس ببخشاید( آه_این اعتماد لعنتی را )
        دیوارهای خانه و آغوش هایِ گرمِ روزهایِ آغازینِ اسفند بود که آمدی
        یادت هست؟
        ورق هایی مچاله شده،برایت مینویسم
        سرِ خط:
        صدایَت، آرامشِ بعدِ آن طوفانِ امروز است
        لرزشی
        دستی
        قراری
        به وقتِ یازده و ده دقیقه یِ گرینویچ
        قطاری عصیان
        قطاری لجوج‌
        بیخودی بر ساعتِ بیمارِ دیوارم نظر دارم
         
        این است که از پریشانیها و امیدها و گذشته ها_ آغوش ها و سکوتها ،تداعیِ بهشت موعود را نگاشته اند با این تعارض که اینبار نه طعمِ گس و تلخِ سیبِ سرخِ آفرینش هست و نه ابلیسی در  کمین، بلکه بانویِ ما مزه یِ شیرینِ زندگی را میخواهد بفهماند بشناساند،بیاموزد _ از زنانه گی و جنسیت جدایشان نمیکند و لرزشِ آنیِ احساسِ سردِ قلبهایِ وارونه گی را با رسایی به فَراتَر،فریاد میزند :
        یادت هست 
        ایستگاهِ قطار بود و 
        مسافران ِخسته یِ راه 
        من و تو ...
        من مستِ عطرِ تنِ تو 
        لرزشِ قلبِ سردم 
        مبهوت در 
        نگاهی  آرام
        صدایِ تو همچون  آرامش پس از طوفان و
        گرمی دستِ تو  تداعیِ بهشت موعود 
        چه شیرین بود
        طعم‌ دوست داشتنت 
        سه سال و شش ماه پیش !!
        سکوت بود
         و دیوار هایِ خانه 
        من و تو 
        و آغوش گرمت 
        یادت هست،؟ 
        من شعرهایِ خانم نرگس طویلی را آغازِ حضورِ فصلهایِ ناب میدانم( اعتراضی اند به تلخی و عصبیت،گو شاید نگارنده از همه چیز بُریده است به قطار لجام گسیخته یِ غروب میرسد_ من و تو_ درست به ۳ساعتِ مانده یِ قرن)
        ________________________________
        چهل و ششم_ شعری دیگر از بانو نرگس طویلی:
        یکی بود یکی نبود 
         زیر گنبدِ کبود 
        دخترک، نِشَسه بود
         دخترِ گیس گلابتون
        قرصِ ماهِ آسمون
        روبه روش، دشتِ وسیع 
        پسرِ کاکل زری
        سوارِ اسبِ سپید 
        با خودش می گفت 
         که من :
        دل به دریا بزنم‌؟
        تَبِ غم هاش بِشَوَم ؟ 
        این همون گمشدمه ؟
        همدمِ هق هقَمه؟ 
        عاقبت اون رُخ پری 
        گلابتون 
        سوارِ اسب سفید 
        رفت تویِ دشتِ وسیع 
        اما  وای 
        کاکل زری 
        شهزده یِ  اسب سپید 
         دنیاش مهتابی نبود 
        قلبش عنابی نبود 
        خیلی مهربون  نبود 
        خودِ تنهاییش نبود 
        کلبشون قشنگ نبود 
        جای آرومی نبود 
        پسرک داد می زد 
        دعوا می کرد 
        دستای سنگینشو 
        هوار قرص ماه می کرد 
        های  پری
         ای که گیسِ تو زَری 
        چارقدتو بیار جلو 
        روتو آفتاب نبینه 
        اگر آفتاب ببینه 
        من به آفتاب حسادت می کنم 
        وای پری 
        کجا بودی ؟ 
        چرا خونه نبودی ؟ 
        گل زری !
        درس کدومِ ؟
        کار کدومِ ؟
        کار تو شستن و جارو کردنِ 
        زاییدنِ 
        بچه یِ ناز آوردنِ
        خلاصه 
        جون دلم 
        ماه پری اسیر چنگ دیو شده 
        خواب شیرین شب هاش
        همه  کابوسی شده 
        چشمای قشنگ مهتابیش 
        الان  تیره شده 
         غمِ بارونی شده 
        چی بگم
        هر چی بگم
        پر از غمه 
        آخر غصه یِ ما
         ابرِ سیاه ِ ماتمِ
         
        نُخُست اینکه بانو طویلی با اینکه بتازگی، وارد وادیِ شعر و سُرایش شده و بقول خودش درس پَس میدهد و می آموزد ولی استعدادشان را بنده شکوفا و قابل تحسین میدانم  با جسارتی از جنسِ زنانه گی که حتی امروز برای اولین بار شروعِ به خلقِ یک ترانه از هُرم خودشان از جنسِ لطیفِشان نموده که دست مریزاد دارد:
        واگویه ی ِ ترانه حقیقتا از این نوع( که دارایِ شاکله و بطنی اجتماع مدارانه و پیامدار که یک چالش و درد را به تصویر کشیده است ،دستی به عصا میخواهد و پایی در قفا، ولی بانویِ عزیز_ ورود یافته است خلق نموده است. درد نمایانده) با حالاتی فولک و عامیانه که گاهی کوچه بازاری ست و گاهی رسمیتی .
        اشاراتی به باورداشتِ دخترانه که سینه به سینه از گوشه یِ لبانِ پیرزنان و مادرانِ والا ( سوار بر اسبِ سپیدِ مهربانی آیا) آه_ ای شهزاده یِ قصه یِ ما
         
        آرام آرام در گهواره هایِ انتظار، گویی آوایِ هَزارها  و سارهایی ست در پستو مانده که لالاییِ دردها بوده و زخم ها
        هم این سان: نگره ایست شاید در غُل و زنجیرِ تسلسلِ باورهایِ متعصبانه ای که دیوارِ فراموشی،را فریاد میزنند
        دیوارهایی که عصمت و عصبیت و عشق را ممزوج و به افتراق وا نهاده است....
        چه باشد   چه باشد؟
        من( عیسا )  آه  باید خورده حقی برایِ چوب بدستان و عصبیتها و رنج ها و عشقهایِ خشک و عبوس هم قائل باشم" این حقیقت و معجزه یِ عشق است"  تا در پناهشان دِگَر بار  عاشقی،عشق خویش را به عاریت فرو نگذارد و تا ابد بر معشوقِ قشنگ ِ خویش مویه سَر ندهد____ اگر بفهمانیم،اگر بدانیم اگر بنامیم:
        بنامِ آفریننده یِ عشقهایِ کوچکِ گرمِ خیالاتی
         
        لابد چارقدِ رویِ گُلرخِ شان یک سایه بوده است یک مستوره یِ تشویش و پریشانی ،که تابیدنِ مهتابِ ما،خود جهانیست
        خورشیدیست گیرا
        میگویند مَردها دو بار میمیرند یکی سکوت و دیگری فلان...
        ولی من میگویم مردها دو بار میمیرند یکبار که سکوت میکنند و دومین بار وقتی ست که باز هم سکوت میکنند
        قرار بود که خودمانی و درون همین اعضا و با رویکردی حمایتی از اعضاء جدید و با ایجاد انگیزه و انگیزِش بار خودمان را مستحکم کنیم پس ابایی نداریم"ندارم" که بدون تعارف همینجا یکسری خط ها و یکسری ایده ها را ترسیم نمایم:
        مثلا درون همین سُروده ،عصبیت و تعصبات بیجا و خُرافه هایِ مصطلح را نقد و به چالش کشیده و بیداد میکنیم، اما آیا به دوست داشتن و عشقهایِ رویایی که امثال همین بابا با خون دل بدست آورده و ابراز داشته و نمیخواهد جفتِ خویش را در دستان ِ زمختِ پسرکانِ خامِ دوران ندیده،اما پولدار ،اما خوش بَر و رو دارای فلان فیس و فلان زهر و مار ببیند، تَحَجُر است آیا نگاهداشتِ عصمتِ خویش،پاره یِ تنِ خویش نگاهداشتِ گُلپری اش از چشمِ گرگهایِ طمع،تحَجُر است؟ یا بگوییم عشقی خودخواهانه؟اگر این را خودخواهی بخواهیم لابد چارقد به سر بایست بسیار هم خوشوَقت باشد که مرواریدِ سپیدِ رویین اش را در صدفِ مردانگیِ تحجر مخفی بنماید
        بیاییم کمی هم منصف باشیم ( آه این عشقهایِ پاک آه این عشقهایِ مستور در لفافه یِ غرور را بیاییم باور کنیم).
        چرا که: نفیِ زور_نفیِ اندیشه خشکی_نفیِ تَحَجُر_نفیِ مردسالاری_نفیِ اخلاقهایِ قرونِ وسطایی و بَدَوی ،اینان خود بخود طرد شده و مهجور بوده و هستند.
        کمی حِس،کمی درک ،کمی مدارا، کمی گذشت برایِ :
        میزبانِ شوخ و شنگِ عصبانیِ ما که چارقدِ معشوق را بو کُنَد و بِپریشانَد و پریشانیده شَوَد.
        پس:
        بتاب ای رُخ در عذارِ مهر_ بتاب بر پیکره یِ تعصبها و کینه ها
        قول میدَهَم:
        عاشقِ حضیض ِ تو، عزیزَت شَوَد
        دریغ مدار
        دریغ مدار
        ______________________________
        چهل و هفتم_ شعری از بانو زینب حیدری
        فرصت کم است حرفی بزن
        شیشه یِ تنهاییم را سنگ زن
        من قلم بر دست در تاریکیم
        سمتِ من آ خلوتم بر هم بزن
        شاعرت قصدِ غزل کرده ولی
        تو بیا قافیه را بَرهم بزن
        دل به تو دادم ولی اینبار تو
        صحبت از جان و فدایِ جان بزن
        من به تحسین کمال رویِ تو
        تو برایم ایستاده کف بزن
        گرچه غمگینم ولی با خنده ات
        دست رد بر سینه یِ غمها بزن
        پیرِ تو گشتم اگر چیزی نگو
        زلف هایِ خسته ام شانه بزن
        ناگهان بین شکایت های من
        بوسه ای بر کنجِ لبهایم بزن
        اینچنین قلبِ مرا تسخیر کن
        اینچنین زخم مرا مرحم بزن
        من به پایِ تو غزلها ریختم
        خوبِ من 
        فرصت کم است حرفی بزن...
        ~~~~~
        مدتیست که بیشتر فرصت میکنم و در فضای مجازی هستم( موقتی البته).  مشغله ام کمتر شده و میتوانم اگر مقدور بود و ذهنم یاری ام نمود و توانستم، کمکی نمایم
        بیشتر هدفِ واکاوی هایم،نوباوه گان و تازه واردین و این راسته از اعضایِ وزین سایت ناب است( تا در پیچ و خمهایِ روزمره گی،خدای نکرده ناامید نشده و فراموش نگردند)
        مختصر اینکه:
        ردیفِ سروده یِ شما، از واژه یِ بزن تشکیل شده است
        ولی تقریبا تمامِ قوافی اش( قافیه هایش) قربانی شده است
        مثلا:
        فرصت کم است حرفی بزن
        اینجا _حرفی _قافیه ی شعرتان را تشکیل میدهد فلذا در مصرع بعدی حتما باید از کلماتی استفاده نمایید که روّی شان متشکل از ح ر ف  یا  رف  یا ف  بعلاوه یِ حرف متصله ی  « ی » باشد  مانندِ:  طَرْفْی  ( فتحه یِ  ط  با علامت سکونِ   ر   _ ف   )
        یا مثلا اگر واژه یِ قافیه تان را با  _  جان _ شروع شده باشد  . بایستی قافیه یِ مصرعِ بعدی  خان یا طوفان و غیره باشد  و نه اینکه  گُل یا خانه بیاید و تنها در ردیف یکی باشند... رعایتِ ردیفِ واحدِ  بزن خوب است ولی برای غزل کافی نیست و قوافی باید بنحو صحیح آورده شوند
        نکته دوم:
        شاعرت قصدِ غزل کرده ولی:
        تو بیا قافیه را بَر هم بزن
        این بیتتان هرچند،پیشتر وزن آن ایراداتی دارد و قافیه یِ سروده تان رعایت نشده  اما دلیلی نمیشود که نگوییم این بیت عالیست.   واقعا این بیت زیباست
        دارای تناسبِ واژگان و مراعاتِ نظیری چون: شاعر و غزل و قافیه است که مشخص است خالقش،احساس دارد و تواناست ( اما خب، مطالعه و خواندن و تمرین کتب عروضی و ادبی نیاز است)
        یا اینکه:
        ناگهان بین شکایت های من:
        بوسه ای بر کنجِ لبهایم بزن
        این بیت هم هرچند ایرادات فوق را دارد ولی خیلی پر احساس و لطیف و پرمعنی ست.
        شکوِه هایی که عاشق از معشوق میکند و صنعتِ ادبیِ واسوخت را به ذهن متبادر مینماید.
        آه
        از
        آن
        کُنجِ
        لبهایِ خیال
        __________________________
        چهل و هشتم_ شعری از بانو لیلا طیبی:
        به من می گویند:
        --دلِ تو از 
              --سنگ ست!
        ...
        من اما،،،
         از سنگ می پرسم؛
        --پس دلِ من؛
                   چرا شکست؟!
         
         
        شعر در مرزِ سپید و نیمایی گیر کرده است
        گویی انسانی ست که رویِ پلی قرار گرفته و نه روی پریدن دارد و نه ماندن ( من چنین مرزِ سپید و نیمایی اش را درک نمودم)
        به من می گویند؟  چه کسی این سخن را در دل راوی نهاده است؟ یک مضارعِ مجهول
        رقیبانی که در هیبتِ رخ یار مانده و دست به دامنِ عفریتِ سنگ شده اند( شیشه ای در سینه و سنگی در سر)
        پرسشی و تعلیلی
        سنگَست  .....  شکست
        یکی از موفقیتهای ِ سروده های این بانو، کوتاهیِشان است
        انگار فهمیده است که در دنیایِ رسانه و پِلی و واتس و گَنگْ، دِگَر حوصله ای برایِ خوانشِ واگویه هایِ عریض و طویل نیست.
        چاشنیِ ریتم و آهنگینیِ واژگان اگر بِسمتِ وَلَع و خواستگاهِ گوشِ آزمند برود،قطعا پِرگُهر تر میگردند.
        به من گویند
        دلت سنگ است؟
        من از آوازه یِ
        این سنگ،میپرسم:
        چرا
        اینک
        دلِ مغرورِ آزادِ خودم
        بشکست؟
        چرا
        بشکست؟
        نکته یِ دیگر،سنت شکنی است
        معمولا بین شیشه و شکستن رابطه ایست
        ولی در اینجا بدون حضور شیشه و با همیاریِ دلِ سنگین و بی قید.  خودِ سنگ،  میشکند!!!!
        چرا اینک
        دلِ مغرورِ آزادِ خودم
        بشکست؟
        بینِ دل و سنگ و شکستن  ( صنعتِ تناسبیست)
        پرسشی و یک سؤالِ گُنگِ بی پاسخ؟!!!!
        مفهوم و کوتاهی اش را پسندیدم
        ____________________________
        چهل و نهم_ شعری از بانو مهدیس رحمانی:
        به اعماق تفکر رفته بودم
         
        چو سیر عارفان دلشکسته
         
        سرای چشم دل بگشاده بودم
         
        سرای هردو چشم از خویش بسته
         
        بسی سرمست عطر مهر معشوق 
         
        بسی سرمست عطر یار بودم
         
        چو سبحان گفتن ذکر نمازم 
         
        بسی حیران آن دلدار بودم
         
        دمی افسار دل از تن جدا شد
         
        به یک باره ندا کردم خدا را 
         
        در و دیوار ذهن کوچکم گفت
         
        خدا گوید جواب قلب ما را؟
         
        در آن خلوت دمی، گنجشککی زود
         
        به شاخ یک درخت بی نوا زد 
         
        لبم با خنده ای بشکفت و گفتم
         
        از آن شاخه خدا من را صدا زد
         
        به نرمی، باد رقصی در خزان زد
         
        به زیر افکند برگ زرد پاییز
         
        هوا آکنده شد از بغض آفاق 
         
        شد از باران چشمش کوچه لبریز
         
        به نرمی گوهر چشمم فرو ریخت 
         
        خدا آنجا به یاد قلب ما هست 
         
        از آن آفاق تا این تل خاکی 
         
        به یاد یک اسیر بی نوا هست
         
        به ناگه، نرم نرمک، دست خورشید 
         
        نگارین چهره ای بر چرخ بنشاند 
         
        در آن هنگام می دیدم خدا را 
         
        ~~~~
         
        به اعماقِ تفکر رفته بودم
         
        مَفاعیلَن مفاعیلن،فعولَن
         
        کوتاه بلند  بلند بلند  کوتاه بلند بلند بلند،کوتاه بلند بلند
         
        نخست اینکه، تمامیِ این بیست بیت با رعایت یکی دو اختیار شاعری، عالی بکار گرفته شده است ( با یک حس زیبا و نوستال و یک قدرت محض طبیعی _ ناتورالیسمی_ حادث به خلقِ پارناسِ دوست داشتنی شده است.)
        تـــــــــــــبریک  میگویم خواهرم،شاید خواهر کوچکم... من اولین بار است که به صفحه تان آمدم و اتفاقی این شعر را برگزیدم.  این شعر را اله ای نستوه یافتم.
        ذره ذره اش باورمند و کارا یافتم. راوی اش را در خلسه ای هاله گونه و در امتدادی ماورائی گویی سالهاست میشناسم. آیا خود من نیستم؟ که کنارِ کرده هایِ خویشی ام. ذهنیست که درست در وسطِ تفکرش به کثرت رسیده است به طبیعت میرود و کبوتری میشود بی آذوقه.  یکآن پروانه ای میگردد و به شمعِ گرمِ  پلورالیسم،هزاران نکته را به قلبهایِ خسته میبخشد.
         
        به ناگه،نرم نرمَک، دستِ خورشید:
         
        نگارین چهره ای بر چرخ بنْشانْد
         
        اَمان از باران،بیداد از خورشید،عروسِ شبهایم را دزدیده اند و در پندارِ پگاهی افق آسا،به خوردِ خودم داده اند ( گلی در دست و تنی لرزان و چشمی رقصان به استقبال خالقِ خویش رفته است)
         
        هی میلولَد و می آید
         
        و
         
        می تَرسد و میلرزد
         
        و
         
        میرقصد و می نازد
         
        این شُد که شُـــــــــــــــــد از بارانِ چشمش،کوچه لـــــــــــــبریز
         
        من تسلیم شدم
         
        تـــــــــــسلیم
         
        _________________________
         
        پنجاهم_ واکاوی در مورد شعر کودک:
         
        اول یک صحبت دوستانه و خودمانی داشته باشم و بعد از آن واکاوی و توضیحاتی در مورد پیشینه یِ شعر کودک در عرصه یِ ادبیات ایران ارائه خواهم داد:
        بحث اول اینکه، مدتها بود که میخواستم بگویم اما موقعیتش پیش نمی آمد تا اینکه آدم بی شیله پیله و خودمانی به اسم مهراد جمشیدی پیدا شد و گفت لطفا خودتان باشید و گل و به به و چهچه نفرستید،  بله. من نیز برادرانه خواهش دارم که از نسیه دادن و گل فرستادن و سرسری خواندن و تکراری شدن خودداری کنید،اقلا روی اشعار حقیر جدی باشید. برای همین نظرات دو سه شعر آخرم را بستم ( الان توجه نمایید آخرین سروده را تیک نقد زده ام و خواهش کرده ام نقد نمایید،ولی نشد!!!!)
        بحث دوم_ پیشینه یِ شعر کودک در ادبیات و علی الخصوص شعرِ ایرانی:  عارضم که این قسمت از انواع سرایش،متأسفانه تا قبل از مشروطیت هیچ وقت به آن توجه نشده بود،شاید دلیلش عدم جدی گرفتنِ هرم و شاکله و بطن و متن کودک بوده است بطوری که از آن همه مفاهیم شعری،تقریبا هیچ صحبتی از شعر کودک نبوده و عقیم مانده است. بعدها وقتی به دوران مشروطیت میرسیم اشخاصی همچون: صبا،نسیم شمال،دهخدا،لاهوتی و یکی دو نفر دیگر،جسته گریخته در خصوص تشییدِ روابط کودک و جامعه ی پیشرو، اشعاری ولو با نیّتِ سیاسی اهتمام متوسطی عرضه داشته اند.  بعد از مشروطیت نیز شاید اولین شخصی که وارد این گود شده است نیمای یوشیج بوده. که شعر زیر یکی از آثار ایشان است:
        بچه ها، بهار
        گلا وا شدن
        برفا پا شدن
        از رو سبزه ها
        از روی کُهسار
        بچه ها،بهار
        شاملو، پروین،فروغ،یمینی شریف و دو سه تن دیگر نیز دارای آثاری از مضامین کودک بوده اند.( در این بین،بنده سرایشاتی از اخوان و سهراب سپهری در مورد شعر کودک ندیده و نشنیده یا برخورد نکرده ام)
        اما بعد از انقلاب نقش شعرا در مضامین و مفاهیم کودکانه پر رنگ تر شد. رحمان دوست ها،گلچین ها،یغمایی ها و غیره، به زیبایی بار گرانبهایی در این موارد،باقی گذاشتند.
        شعری در مورد آن خاطرات کودکی از خود و چند تن از شعرا،ذیلا میفرستم:
        شعر و ترجمه روباه و زاغ از ۴ شاعر
        شعر معروف «روباه و زاغ» کتاب‌ درسی دوران مدرسه واقعاً سروده‌ی چه کسی است؟
        تصویر زاغی که با یک قالب پنیر به دهان، بالای درختی نشسته و روباهی پای درخت در حال صحبت با او و در واقع گول زدن اوست، شاید برای همه‌ی ما آشنا باشد. بله این تصویر درس «روباه و زاغ» کتاب‌ درسی فارسی است و شعر معروفی که سراینده‌اش حبیب یغمایی معرفی شده است.
        اما این شعر در واقع ترجمه‌ی منظوم حبیب یغمایی است از شعر شاعر فرانسوی قرن هفدهم یعنی «ژان دو لافونتن»، که البته در کتاب درسی به نام شاعر اصلی آن اشاره‌ای نشده است.
        این در حالی است که سه ترجمه‌ی آزاد دیگر هم از این شعر منتشر شده است. آن‌طور که در کتاب «اصول فن ترجمه‌ی فرانسه به فارسی» (انتشارات سمت) آمده، ایرج میرزا و نیر سعیدی هم این شعر را ترجمه کرده‌اند.لازم به ذکر است که آقای عیسی نصراللهی نیز اخیرا این شعر را ترجمه و سروده است
        متن چهار ترجمه‌ همراه شعر موجود در زبان فارسی در پی می‌آید:
        🔹۱_«روباه و زاغ» / ترجمه‌ی حبیب یغمایی
        زاغکی قالب پنیری دید
        به دهان برگرفت و زود پرید
        بر درختی نشست در راهی
        که از آن می‌گذشت روباهی
        روبه پرفریب و حیلت‌ساز
        رفت پای درخت و کرد آواز
        گفت به به چقدر زیبایی
        چه سری چه دُمی عجب پایی
        پر و بالت سیاه‌رنگ و قشنگ
        نیست بالاتر از سیاهی رنگ
        گر خوش‌آواز بودی و خوش‌خوان
        نبودی بهتر از تو در مرغان
        زاغ می‌خواست قار قار کند
        تا که آوازش آشکار کند
        طعمه افتاد چون دهان بگشود
        روبهک جست و طعمه را بربود
        🔹۲_«روباه و زاغ» / ترجمه‌ی ایرج میرزا
         
        کلاغی به شاخی جای‌گیر
         
        به منقار بگرفته قدری پنیر
         
        یکی روبهی بوی طعمه شنید
         
        به پیش آمد و مدح او برگزید
         
        بگفتا: سلام‌ ای کلاغ قشنگ
         
        که آیی مرا در نظر شوخ و شنگ
         
        اگر راستی بود آوای تو
         
        به مانند پر‌های زیبای تو
         
        در این جنگل اکنون سمندر بُدی
         
        بر این مرغ‌ها جمله سرور بُدی
         
        ز تعریف روباه شد زاغ، شاد
         
        ز شادی بیاورد خود را به یاد
         
        به آواز خواندن دهان چون گشود
         
        شکارش بیافتاد و روبه ربود
         
        بگفتا که:‌ ای زاغ این را بدان
         
        که هر کس بود چرب و شیرین‌زبان
         
        خورَد نعمت از دولت آن کسی
         
        که بر گفتِ او گوش دارد بسی
         
        هم‌اکنون به چربی نطق و بیان
         
        گرفتم پنیر تو را از دهان!
         
        🔹۳_«روباه و زاغ» / ترجمه‌ی نیر سعیدی
        بامدادان رفت ......
        ....................و
         
        🔹۴_«روباه و زاغ» / ترجمه‌ و شعرِ عیسی نصراللهی
        صبحگاهی یک کلاغِ ساده دِل
        رفت بالایِ درختِ پا به گِل
        ساده دِل با خود پنیری داشتی
        پیشِ خود،لبخندِ شوری داشتی
        لیک پایِ آن درختِ پیرِ سَرد
        روبَهِ مکّار،فکری، چاره کرد
        گفت: زاغا،ای کلاغا،ای زرنگ
        نیست مثلِ تو هُمایِ پُر زِ رنگ
        حیف بادا کز دهانِ سبزِ تو:
        نَشنَوَم آوای گرم و نَغزِ تو
        این کلاغِ روزگارِ دشتِ ما
        خورد فریبِ روبَهِ " آدم نما "
        او بخواندی یک نوایی از هَوَس
        با تمامِ رِغبَت از عمقِ نَفَس
        با نوایَش، آن طعامِ دِلربا
        رفت در آغوشِ گرمِ ناقلا
        فَحش داد آن زاغکِ کم هوشِ ما
        بر زمانِ زیرکِ رِندِ جفا
        پشتِ دست که نه،پَرِ زیبایِ خود:
        چون بکندیدی،شَبیهِ "تاسِه " شُد
        روبهِ پیروز،میدانَد کجا :
        گُسترانَد تورِ مَکرِ حیله را
         
        ___________________________
         
         
        پایانِ بخشِ چهارم
        عیسی نصراللهی

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۰۵۷۹ در تاریخ پنجشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۹ ۱۹:۴۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2