چو داری را طناب آویز ،
برای حس ناب آرند،
که چوب و رشته هایش را ،
ز جنس باوری سازند،
که با فهمِ کژِ جمعی نگارند ؛
این چو هنجارند!
نه حس ،
خاموش و تار و مرده می گردد ،
نه دل از حس تهی گردد.
بمان با من تو ای فانوسِ دریای پریشانی،
بمان با من،
بمان با من،
و چشمک زن در این امواج طوفانی.
تو تیمارِ دل من باش،
در این چرکینه سودایی،
بمان با من،
بمان با من که اینها هم ؛
برای مرگشان یک زنگِ ناقوس اند و تو خالی.
تو مانا مان وجودِ من،
که تامِ این وجود تو،
برای این دل ویرانه ی تنها،
درون تار و سوز سینه ای سوزان،
تماما برجِ ناقوس است.
چُنان زیبا و پابرجا،
چُنان آزاد و پر رویا.
شِکَن ای من،
شِکَن ای تو،
شِکَن ای ما،
اسارت را ز بنیادش،
بکوبان و برافرازش،
فرازِ آن سِیَه خاکَش،
دِرَفشی را،
به جشنِ فتح یک قله ،
که استقلال از آن آید ...
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.