سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 22 ارديبهشت 1404
    16 ذو القعدة 1446
      Monday 12 May 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        امام علی ع :خودپسندی سر آغاز کم خردی است.

        دوشنبه ۲۲ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        بد سلیقه (داستان کوتاه)
        ارسال شده توسط

        بهمن بیدقی

        در تاریخ : پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۰۲:۴۸
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۰۴ | نظرات : ۸

        بد سلیقه
         
        در راه پله بودند که زنگ موبایل مرد به صدا درآمد . مرد پس از سلام وبعد ازمکثی گفت : الآن خودمو میرسونم، کسی که نمرده ؟ الحمدلله و بعد موبایل را  خاموش کرد و به خانم گفت :  یه کار فورس ماژور برام پیش اومده میرم زود برمیگردم .
        خانم زیبا گفت : ولی ...
        مرد گفت : به تو گفتم که : هیچکس توخونه نیس. محمد پسرم که پادگانه و بهار، خانومم هم شیفتشه، شب میاد ، پس برو تووی خونه وازخودت حسابی پذیرایی کن منم زود برمیگردم . بدشانسی رو می بینی کلی  برنامه ریزی کرده بودم که دوتایی... ببخشید باید برم . خواهش میکنم ازمن ناراحت نشو، منتظرم بمون.
         
        خانم زیبا گفت : مگه میشه جز ناراحتی از تو چیزی نشد ، یه عمره سر کارم گذاشتی امروزم رووش . پس زود برگرد دیگه طاقت ندارم . تحمل این کاراتو که یا  آدمو دنبال نخود سیاه میفرستی  و یا سرِ کار میذاری .
        باشه ولی دیر کنی میرما .
        مرد گفت : نه فرشته ی عزیزم . دیگه من اون آدم بَده ی قبلی نیستم . آدم خوبی شدم .
        خانم زیبا گفت : برو دیگه اینقدر ورّاجی نکن برو زود برگرد !
        مرد چَشمی گفت و کلید ورودی واحد رو چرخوند و خانم با وقار و آرام پا به اتاق گذاشت .
        حرکاتش آرام بود و متین .
        بی صدا روی کاناپه ای لم داد .
         
        پسر بیست ساله ی مرد ، آخرای سربازی اش بود . اتفاقاً آنروز مرخصی تشویقی گرفته بود و بدون آنکه به پدرومادرش بگوید به خانه آمده بود تا سورپرایزشان کند. داخل اتاقش بود که خانومه به خانه شان آمده بود . هردو از حضور دیگری کاملاً بی خبر بودند .
        بعد ازچند دقیقه ، صدای بازشدن اتاق خواب پسر شنیده شد و پسر، بسوی میهمانخانه رفت .
        صدای در اتاق ، خانم را شوکه کرد و دیدنِ خانم زیبا ، پسر را .
        هردو ، دوتا علامت سؤالِ گُنده شدند ، و لرزش تن لحظه ای بر آندو مستولی شد .
        پسر که لکنت زبان گرفته بود گفت : شما ؟
        و خانم که وضعش از پسر بهتر بود زودتر آرام و قرارگرفت وگفت : محمدجان تویی ؟ و وقتی تکان سر به نشانه ی تأیید را دید به سویش رفت و گفت : قربونت بشم الهی چه مردی شدی عزیز دلم .
        اول یه ماچ گُنده باید به من بدی .
        پسر که هاج و واجش برده بود گفت : ببخشید شما ؟
        خانم زیبا تازه به خودش آمد و گفت : منم ، عمه فرشته .
        پسر تکرار کرد : عمه فرشته ؟ ولی مگه من عمه ... ؟ او نمی دانست که عمه دارد .
         
        وقتی هردو اوضاع برشان آرام شد ، شروع کردند به گپ زدن . گپ زدنی خودمانی و شیرین .
        انگار میخواستند از بیست سال بی خبری ، در بیست دقیقه باخبر شوند .
        عمه پس از تعارفِ محمد همراه با خنده هایی شیرین ، دوباره روی کاناپه نشست و محمد وسایل پذیرایی را آماده می‌کرد . چای و میوه و شیرینی و چه و چه .
         
        محمد که به وجد آمده بود کنار عمه فرشته نشست و گفت : بنظرمن  واقعاً  بابای من ، بد سلیقه ترین آدم دنیاست
        آخه من بیست سالمه ، چرا دراین مدت نباید ازشما به من چیزی بگه ؟
        خوش تیپی بابا که خوش سلیقه گیِ خداست و درحالیکه انگشت اشاره اش را شبیه 7 کرده بود به تخته ی    میز زد و گفت : ولی عمه جون شما هم واقعاً ماشالله هزار ماشالله خوشگلیدا . ازاین به بعد ، به افتخاراتم یکی اضافه شد .
        راستی دختر که دارید ، ندارید ؟ خواهش میکنم نگید نه .
        عمه گفت : منظورت چیه شیطون ؟
        گفت : منظوری نداشتم . یعنی داشتم . چی دارم میگم ؟
        عمه گفت : پس چرا سراغ پسررو ازمن نگرفتی ؟
        محمد دوباره با بی صبری تکرار کرد : بگید دیگه دخترعمه دارم یا نه ؟ دق مرگم کردید .
        عمه گفت : بله دارم خوبشم دارم و زیپ کیفشو بازکرد و یه عکس 4×6 یک دختر را گذاشت  رو میز . محمد از دیدنِ عکس  خشکش زد و  مِن مِن کنان گفت : نَع . ارزونیِ خودتون  . بعد پرسید  :  با اینهمه زیبایی با رئیس قبیله ی آدمخورا وصلت کردید ؟ دخترعمه هیچ شباهتی به شما نداره .
        عمه درحالیکه درحال غش غش خنده بود گفت : باشه اذیتت نمیکنم ویه عکس دیگه ازکیف پولش درآورد و گفت : اینم یکی دیگه . این دیگه راس راسی و اصلیه .
        محمد با دیدن عکس ، انگار دنیارو بهش داده بودند ، به  زیبایی خندید و گفت : حالا شد . چقدر خوشگله  شبیه خودتونه . و قبل ازاینکه ازعکس قبلی بپرسد پرسید : عمه جون زود بگید چند سالشه ؟
        عمه گفت : هیجده سال .
        محمد بیشتر خوشحال شد و داشت ازخوشحالی انگار غش میکرد . با بیتابی پرسید : نامزد داره ؟ و وقتی جواب نه شنید ، دیگه واقعا غش کرد .
         
        عمه به سمت  آشپزخانه دوید و یه لیوان آب پرکرد و آورد و سرانگشتان ظریفش راداخل آب کرد و چند قطره به سمت چشمان محمد پراند و وقتی دید محمد به حال آمد ، لیوان آب را روی میز گذاشت .
        محمد وقتی به هوش آمد ، لیوان آب را مثل قرقی برداشت و آبش را تا قطره آخرش سرکشید و گفت : هیچوقت آبی به این خوشمزه گی نخورده بودم . مثل آب روی آتش بود .
        عمه که چشمانش گرد شده بودند و یه جورایی آچمز . و اینقدر این آب خوردن سریع اتفاق افتاده بود  که نتوانسته بود بگوید که آبهای روی صورت محمد ، ثمره ی فروبردن انگشتان اوست درهمان لیوان .
        درهرحال گذشت وعیبی هم نداره .هرچند وقت یکبار، تزریق واکسن به بدن بدکه نیست، خوب هم هست.
         
        محمد پرسید : عکس اولی کی بود ؟ خیلی جلو خودمو گرفتم برای اون هم غش نکنم .
        عمه پرسید : عزیزم خیلی غش میکنی ؟
        محمد گفت : نه عمه جون، شما هم بودید درمقابل اونهمه خوشگلی غش میکردید . باورکنید . این یکی هم که گفتم جلو خودمو گرفتم غش نکنم بخاطر اینه که ... راستی این کیه ؟ چرا اینقد زشته ؟
        عمه گفت : دخترخوندمه . تووی یه زلزله رفته بودم کمک، یک گوشه پیداش کردم . همه خونوادش مُرده بودن . سالهاست که دخترخوندمون شده ولی  خیلی بانمکه . باید ببینیش . اینقد خوش اخلاق و  باحاله  که هرکی می بینتش ، از اون خوشش میاد . رفتارها میتونن همه نواقص رو جبران کنن .
        دیگه لوس نشو ! اینقد زشت که میگی هم نیست دخترکم .
        محمد پرسید : راستی اسماشون . اول خوشگله رو بگید .
        عمه گفت : رؤیا . محمد گفت : بَه ، چه رؤیایی ، و زشته ؟ عمه گفت: دیگه نشنوم که بگی زشته . بگو :     با نمکه . محمد گفت : چَشم . عمه گفت : حالا شد . اسمش نسترنه .
         
        درحالیکه محمد میوه ها را یکی پس از دیگری پوست می کَند و خرد یا  پره پره میکرد و در پیش دستیِ عمه می گذاشت وهِی می گفت : میل کنید ، به او گفت : میگم بابا بدسلیقه س نگید  نه . آخه چرا  ماهارو اینهمه ساله که از نزدیکی با شماها که مملو از کمالاتید محروم کرده ؟ آخه بین تان چه کدورتی بوده وما باید تقاص آنرا پس بدیم ؟
        عمه گفت : یه مشت کدورتای بچگانه مثل بقیه ی کدورتها . بهتره بگم کدورتای احمقانه . اکثراًهم بخاطر این دنیای کوفتیه . تقصیر هردوتامون بود . امان از غرور و بی‌تفاوتی و هزار کوفت و زهرمار دیگه . محمد دید  که علاوه برهزار محسنات عمه ، او عادل هم هست . و این خیلی خوبه . چون خودش را هم مقصر دانست . معمولاً خانمها از این عادتها ندارند .
         
        عمه از مادر محمد پرسید . محمد گفت : بنده خدا مامان ، بعد ازهجوم کرونا روز و شب نداره  و بعد از چند ماه ، ازخستگی مثل پوست واستخون شده قربونش بشم . پرستاری هم واقعاً از اون شغلهایی ست که به نظرمن بهشتیه . و عمه تأیید کرد .
        محمد گفت : بنظرم بابا ، تووی عمرش فقط یک بار خوش سلیقه بوده و اونهم ازدواج با مامانم بوده . همین و بس
        آخه عمه جون یه نگاهی به این کاناپه بکنین ! مثل خرس گریزلی نیست؟ بقیه شون هم بچه گریزلی اند .
        عمه خندید وگفت : باباته دیگه . اینجوریاس
         
         عمه پرسید : حالا پدرت ازمن به تو چیزی نگفت ، از مامان خوبت تعجب میکنم که او چرا چیزی ازمن به تو چیزی نگفته ؟
        محمد گفت : بابارو که میشناسید، حتماً به ضرب گزنک ودگنک مجبورش کرده .غلط نکنم تهدیدش کرده دنبال شرّ نگرده . بابای بد سلیقه ! وبه یه گُلّه جای قالی زُل زد ویک قطره اشک اززیر چانه اش درفضا  رها شد و روی لباسش چکید .
        محمد گفت : مامانو که میشناسیدچه گُلیه . عمه گفت : آره عمه جون میشناسمش. باباتم میشناسم چه خُلیه .
        محمد گفت : البته بگم ، خیلی بابامو دوست دارم . توو دنیا تَکِه و من به داشتنش افتخار می‌کنم .
        عمه ‌گفت : بر منکرش لعنت .
        عمه که دید محمد از این اهمال کاری خیلی ناراحت شده، فضارا با خنده ولبخند آکند ودوباره یه ماچ گُنده از گونه‌ اش کرد و این بار، محمد هم عمه را بوسید .
        پدر که آمد ، صحبت ها ، با لبخند وخنده پایان گرفت و محمد دید که همه کدورتهای آندو کشک بوده  و فقط بیست و اندی سال دوری ازهم ، نتیجه اش بوده و این خیلی ناراحت کننده س .
         
        مدتی گذشت .
         
        درحالیکه دسته گل زیبایی دردست محمد بود و کت شلواری پوشیده بود که اتویش ، خربزه را قاچ میکرد زنگ درب خانه ی عمه را زدند . مامان و بابا هم بودند .
        وقتی به داخل رفتند و تعارفات و تشریفاتِ قشنگِ ایرانی ، یکباره وقتی محمد به خود آمد دید : پدر انگار چشمانش نسترن را گرفته باشد همه اش از او می گوید و رؤیا را انگار کشک انگاشته .
        مادر سر خم کرد و آرام به گوش پدر گفت :  دوباره قاطی کردی ؟ برای خواستگاری رؤیا آمدیما .
        پدر گفت : نسترن آخه خیلی باحاله . من بیشتر از این خوشم اومده .
        مادرزیرلب آرام به او گفت : علف باید به دهن بزی خوش بیاد
        پدرهم یواشکی به مادر گفت : باشه مامانِ بزبز قندی
        محمد که داشت به خود می پیچید و درحالیکه لب ودندانهایش را بهم میفشرد هِی توو دلش میگفت :
        بابای بدسلیقه ، بابای بدسلیقه ، و دوام  نیاورد و بسمت عمه رفت و گفت : رؤیا جون کجا رفتند چرا چند دقیقه س  نمیان  برای دیدنش دلم تنگ شد . بعد دهانشو به گوش عمه نزدیکتر کرد وگفت: امان از دست آقا داداشتون ، خواهشاً یه کاری برام بکنید اگه عجله نکنین بابا نسترنو برام ازشما خواستگاری میکنه .
        عمه لبخندی زد و بسمت رؤیا رفت .
        وقتی رؤیا با سینی چای آمد ، دل محمد آرام گرفت .
         
        عمه وبرادرزاده روی دومبل کنارهم نشستند . عمه به محمد خیلی با صدای آرام گفت : اینکه میگی بابات بدسلیقه س قبول ، ولی اون حواسش به همه چیزهست . او آدمِ مارمو...  ببخشید سیاستمداریه ، عمه جون گفته باشم و باید قول بدی همه آزمایش‌های ژنتیک را قبل ازعقد ، شما و رؤیا انجام بدید .
        ومحمد چند بارتکرار کرد : چَشم ، شک نکنید . فقط بگید رؤیا بیاد که دیگه تحمل ندیدنشو ندارم .
        عمه به محمد گفت : برعکس پدرت ، چقدر تو خوش سلیقه ای . خوش به حالِ دخترم .
        وهردو خندیدند .
        مادر و پدر به آندو گفتند : شما برادرزاده عمه چی بهم می گید می خندید ؟
        و آندو گفتند : چیز مهمی نیست . بفرمائید چایی تون یخ کرد . بخورید تا آب حوض نشده .
        عمه گفت : پسرم ! حالا بعد ازسربازی میخوای چی کار بکنی ؟
        محمد گفت : تووی کارخونه ی بابا کار میکنم . بابا چند بار کار خوبی رو به من پیشنهاد داده .
        عمه احسنتی به  او گفت و محمد یکباره به ذهنش آمد و زمزمه وار به عمه گفت : نکنه  درگیری شما با بابا سرکارخونه بوده ؟
        عمه نجوا کنان گفت : گذشته ها گذشته . تو خودتو بخاطر حماقتهای ما دو تا ناراحت  نکن  . خوشبختانه اگرچه دیر، ولی همه چیز ختم به خیر شد. خوش به حال آدم هایی که هرچه زودتر سرِعقل میان . ما هم الکی بیست و خرده ای سال که میتوانست به شیرینی عسل باشه رُو از دست دادیم محمدجان .
         
        بهمن بیدقی 99/7/19

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۰۴۶۸ در تاریخ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۰۲:۴۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        قربانعلی فتحی  (تختی)
        پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۰۸:۰۳
        سلام استاد بیدقی بزرگوار
        بسیار عالی بود لذت بردم دست مریزاد
        بسیاز زیبا موفق باشید

        همیشه سرفراز خندانک
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        بهمن بیدقی
        بهمن بیدقی
        پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۰۸:۵۷
        با سلام و عرض ارادت آقای فتحی بزرگوار
        سپاسگزارم از نظر لطف و محبتتان و سپاس ازحضور بسیار ارزشمندتان
        همیشه سلامت باشید و درپناه خداوند مهربان
        درودبیکران برشما که انرژی مثبت می گسترانید و امید ادامه
        ارسال پاسخ
        بهرام معینی (داریان)
        پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۱۳:۵۴
        درود فراوان جناب بیدقی ادیب وارسته وارجمند 🌷
        همیشه زیبا وخواندنی چه در نثر چه در شعر قلم میزنید دوست عزیز وفرزانه 🌷
        دستمریزاد 🌷
        قلمتان مانا بمهر 🌷
        در پناه حق 🌷
        ایام بکام 🌷
        بهمن بیدقی
        بهمن بیدقی
        پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۱۴:۲۰
        باسلام وعرض ارادت استاد معینی بزرگوار
        سپاسگزارم از نظر سراسر لطفتان
        ممنونم از اینکه وقت میگذارید و نوشته های این حقیر را می خوانید . درواقع من در مقابل شما اساتید ، شاگردی میکنم
        همیشه سلامت باشید و درپناه خداوند مهربان
        ارسال پاسخ
        حسین راستگو
        پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۲۱:۴۵
        سلام وعرض ادب
        بسیار زیبا می نویسید بزرگوار
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        بهمن بیدقی
        بهمن بیدقی
        پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۲۳:۰۳
        باسلام وعرض ادب بزرگوار
        سپاسگزارم از نظر پر از مهر ومحبتتان ، لطف دارید
        ضمناً یک سپاسگزاری دیگر بخاطر عکس پروفایلتون ، چه سعادتی که روی زیبایتان را دیدیم . درود بیکران برشما هنرمند گرانقدر
        ارسال پاسخ
        قربانعلی فتحی  (تختی)
        جمعه ۲ آبان ۱۳۹۹ ۰۹:۵۱
        سلام ودرودی فراوان
        استادگرامی
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        بهمن بیدقی
        بهمن بیدقی
        جمعه ۲ آبان ۱۳۹۹ ۰۹:۵۳
        باسلام وعرض ادب بزرگوار
        سپاس فراوان
        ارسال پاسخ
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1