شعرناب

بد سلیقه (داستان کوتاه)

بد سلیقه
در راه پله بودند که زنگ موبایل مرد به صدا درآمد . مرد پس از سلام وبعد ازمکثی گفت : الآن خودمو میرسونم، کسی که نمرده ؟ الحمدلله و بعد موبایل را خاموش کرد و به خانم گفت : یه کار فورس ماژور برام پیش اومده میرم زود برمیگردم .
خانم زیبا گفت : ولی ...
مرد گفت : به تو گفتم که : هیچکس توخونه نیس. محمد پسرم که پادگانه و بهار، خانومم هم شیفتشه، شب میاد ، پس برو تووی خونه وازخودت حسابی پذیرایی کن منم زود برمیگردم . بدشانسی رو می بینی کلی برنامه ریزی کرده بودم که دوتایی... ببخشید باید برم . خواهش میکنم ازمن ناراحت نشو، منتظرم بمون.
خانم زیبا گفت : مگه میشه جز ناراحتی از تو چیزی نشد ، یه عمره سر کارم گذاشتی امروزم رووش . پس زود برگرد دیگه طاقت ندارم . تحمل این کاراتو که یا آدمو دنبال نخود سیاه میفرستی و یا سرِ کار میذاری .
باشه ولی دیر کنی میرما .
مرد گفت : نه فرشته ی عزیزم . دیگه من اون آدم بَده ی قبلی نیستم . آدم خوبی شدم .
خانم زیبا گفت : برو دیگه اینقدر ورّاجی نکن برو زود برگرد !
مرد چَشمی گفت و کلید ورودی واحد رو چرخوند و خانم با وقار و آرام پا به اتاق گذاشت .
حرکاتش آرام بود و متین .
بی صدا روی کاناپه ای لم داد .
پسر بیست ساله ی مرد ، آخرای سربازی اش بود . اتفاقاً آنروز مرخصی تشویقی گرفته بود و بدون آنکه به پدرومادرش بگوید به خانه آمده بود تا سورپرایزشان کند. داخل اتاقش بود که خانومه به خانه شان آمده بود . هردو از حضور دیگری کاملاً بی خبر بودند .
بعد ازچند دقیقه ، صدای بازشدن اتاق خواب پسر شنیده شد و پسر، بسوی میهمانخانه رفت .
صدای در اتاق ، خانم را شوکه کرد و دیدنِ خانم زیبا ، پسر را .
هردو ، دوتا علامت سؤالِ گُنده شدند ، و لرزش تن لحظه ای بر آندو مستولی شد .
پسر که لکنت زبان گرفته بود گفت : شما ؟
و خانم که وضعش از پسر بهتر بود زودتر آرام و قرارگرفت وگفت : محمدجان تویی ؟ و وقتی تکان سر به نشانه ی تأیید را دید به سویش رفت و گفت : قربونت بشم الهی چه مردی شدی عزیز دلم .
اول یه ماچ گُنده باید به من بدی .
پسر که هاج و واجش برده بود گفت : ببخشید شما ؟
خانم زیبا تازه به خودش آمد و گفت : منم ، عمه فرشته .
پسر تکرار کرد : عمه فرشته ؟ ولی مگه من عمه ... ؟ او نمی دانست که عمه دارد .
وقتی هردو اوضاع برشان آرام شد ، شروع کردند به گپ زدن . گپ زدنی خودمانی و شیرین .
انگار میخواستند از بیست سال بی خبری ، در بیست دقیقه باخبر شوند .
عمه پس از تعارفِ محمد همراه با خنده هایی شیرین ، دوباره روی کاناپه نشست و محمد وسایل پذیرایی را آماده می‌کرد . چای و میوه و شیرینی و چه و چه .
محمد که به وجد آمده بود کنار عمه فرشته نشست و گفت : بنظرمن واقعاً بابای من ، بد سلیقه ترین آدم دنیاست
آخه من بیست سالمه ، چرا دراین مدت نباید ازشما به من چیزی بگه ؟
خوش تیپی بابا که خوش سلیقه گیِ خداست و درحالیکه انگشت اشاره اش را شبیه 7 کرده بود به تخته ی میز زد و گفت : ولی عمه جون شما هم واقعاً ماشالله هزار ماشالله خوشگلیدا . ازاین به بعد ، به افتخاراتم یکی اضافه شد .
راستی دختر که دارید ، ندارید ؟ خواهش میکنم نگید نه .
عمه گفت : منظورت چیه شیطون ؟
گفت : منظوری نداشتم . یعنی داشتم . چی دارم میگم ؟
عمه گفت : پس چرا سراغ پسررو ازمن نگرفتی ؟
محمد دوباره با بی صبری تکرار کرد : بگید دیگه دخترعمه دارم یا نه ؟ دق مرگم کردید .
عمه گفت : بله دارم خوبشم دارم و زیپ کیفشو بازکرد و یه عکس 4×6 یک دختر را گذاشت رو میز . محمد از دیدنِ عکس خشکش زد و مِن مِن کنان گفت : نَع . ارزونیِ خودتون . بعد پرسید : با اینهمه زیبایی با رئیس قبیله ی آدمخورا وصلت کردید ؟ دخترعمه هیچ شباهتی به شما نداره .
عمه درحالیکه درحال غش غش خنده بود گفت : باشه اذیتت نمیکنم ویه عکس دیگه ازکیف پولش درآورد و گفت : اینم یکی دیگه . این دیگه راس راسی و اصلیه .
محمد با دیدن عکس ، انگار دنیارو بهش داده بودند ، به زیبایی خندید و گفت : حالا شد . چقدر خوشگله شبیه خودتونه . و قبل ازاینکه ازعکس قبلی بپرسد پرسید : عمه جون زود بگید چند سالشه ؟
عمه گفت : هیجده سال .
محمد بیشتر خوشحال شد و داشت ازخوشحالی انگار غش میکرد . با بیتابی پرسید : نامزد داره ؟ و وقتی جواب نه شنید ، دیگه واقعا غش کرد .
عمه به سمت آشپزخانه دوید و یه لیوان آب پرکرد و آورد و سرانگشتان ظریفش راداخل آب کرد و چند قطره به سمت چشمان محمد پراند و وقتی دید محمد به حال آمد ، لیوان آب را روی میز گذاشت .
محمد وقتی به هوش آمد ، لیوان آب را مثل قرقی برداشت و آبش را تا قطره آخرش سرکشید و گفت : هیچوقت آبی به این خوشمزه گی نخورده بودم . مثل آب روی آتش بود .
عمه که چشمانش گرد شده بودند و یه جورایی آچمز . و اینقدر این آب خوردن سریع اتفاق افتاده بود که نتوانسته بود بگوید که آبهای روی صورت محمد ، ثمره ی فروبردن انگشتان اوست درهمان لیوان .
درهرحال گذشت وعیبی هم نداره .هرچند وقت یکبار، تزریق واکسن به بدن بدکه نیست، خوب هم هست.
محمد پرسید : عکس اولی کی بود ؟ خیلی جلو خودمو گرفتم برای اون هم غش نکنم .
عمه پرسید : عزیزم خیلی غش میکنی ؟
محمد گفت : نه عمه جون، شما هم بودید درمقابل اونهمه خوشگلی غش میکردید . باورکنید . این یکی هم که گفتم جلو خودمو گرفتم غش نکنم بخاطر اینه که ... راستی این کیه ؟ چرا اینقد زشته ؟
عمه گفت : دخترخوندمه . تووی یه زلزله رفته بودم کمک، یک گوشه پیداش کردم . همه خونوادش مُرده بودن . سالهاست که دخترخوندمون شده ولی خیلی بانمکه . باید ببینیش . اینقد خوش اخلاق و باحاله که هرکی می بینتش ، از اون خوشش میاد . رفتارها میتونن همه نواقص رو جبران کنن .
دیگه لوس نشو ! اینقد زشت که میگی هم نیست دخترکم .
محمد پرسید : راستی اسماشون . اول خوشگله رو بگید .
عمه گفت : رؤیا . محمد گفت : بَه ، چه رؤیایی ، و زشته ؟ عمه گفت: دیگه نشنوم که بگی زشته . بگو : با نمکه . محمد گفت : چَشم . عمه گفت : حالا شد . اسمش نسترنه .
درحالیکه محمد میوه ها را یکی پس از دیگری پوست می کَند و خرد یا پره پره میکرد و در پیش دستیِ عمه می گذاشت وهِی می گفت : میل کنید ، به او گفت : میگم بابا بدسلیقه س نگید نه . آخه چرا ماهارو اینهمه ساله که از نزدیکی با شماها که مملو از کمالاتید محروم کرده ؟ آخه بین تان چه کدورتی بوده وما باید تقاص آنرا پس بدیم ؟
عمه گفت : یه مشت کدورتای بچگانه مثل بقیه ی کدورتها . بهتره بگم کدورتای احمقانه . اکثراًهم بخاطر این دنیای کوفتیه . تقصیر هردوتامون بود . امان از غرور و بی‌تفاوتی و هزار کوفت و زهرمار دیگه . محمد دید که علاوه برهزار محسنات عمه ، او عادل هم هست . و این خیلی خوبه . چون خودش را هم مقصر دانست . معمولاً خانمها از این عادتها ندارند .
عمه از مادر محمد پرسید . محمد گفت : بنده خدا مامان ، بعد ازهجوم کرونا روز و شب نداره و بعد از چند ماه ، ازخستگی مثل پوست واستخون شده قربونش بشم . پرستاری هم واقعاً از اون شغلهایی ست که به نظرمن بهشتیه . و عمه تأیید کرد .
محمد گفت : بنظرم بابا ، تووی عمرش فقط یک بار خوش سلیقه بوده و اونهم ازدواج با مامانم بوده . همین و بس
آخه عمه جون یه نگاهی به این کاناپه بکنین ! مثل خرس گریزلی نیست؟ بقیه شون هم بچه گریزلی اند .
عمه خندید وگفت : باباته دیگه . اینجوریاس
عمه پرسید : حالا پدرت ازمن به تو چیزی نگفت ، از مامان خوبت تعجب میکنم که او چرا چیزی ازمن به تو چیزی نگفته ؟
محمد گفت : بابارو که میشناسید، حتماً به ضرب گزنک ودگنک مجبورش کرده .غلط نکنم تهدیدش کرده دنبال شرّ نگرده . بابای بد سلیقه ! وبه یه گُلّه جای قالی زُل زد ویک قطره اشک اززیر چانه اش درفضا رها شد و روی لباسش چکید .
محمد گفت : مامانو که میشناسیدچه گُلیه . عمه گفت : آره عمه جون میشناسمش. باباتم میشناسم چه خُلیه .
محمد گفت : البته بگم ، خیلی بابامو دوست دارم . توو دنیا تَکِه و من به داشتنش افتخار می‌کنم .
عمه ‌گفت : بر منکرش لعنت .
عمه که دید محمد از این اهمال کاری خیلی ناراحت شده، فضارا با خنده ولبخند آکند ودوباره یه ماچ گُنده از گونه‌ اش کرد و این بار، محمد هم عمه را بوسید .
پدر که آمد ، صحبت ها ، با لبخند وخنده پایان گرفت و محمد دید که همه کدورتهای آندو کشک بوده و فقط بیست و اندی سال دوری ازهم ، نتیجه اش بوده و این خیلی ناراحت کننده س .
مدتی گذشت .
درحالیکه دسته گل زیبایی دردست محمد بود و کت شلواری پوشیده بود که اتویش ، خربزه را قاچ میکرد زنگ درب خانه ی عمه را زدند . مامان و بابا هم بودند .
وقتی به داخل رفتند و تعارفات و تشریفاتِ قشنگِ ایرانی ، یکباره وقتی محمد به خود آمد دید : پدر انگار چشمانش نسترن را گرفته باشد همه اش از او می گوید و رؤیا را انگار کشک انگاشته .
مادر سر خم کرد و آرام به گوش پدر گفت : دوباره قاطی کردی ؟ برای خواستگاری رؤیا آمدیما .
پدر گفت : نسترن آخه خیلی باحاله . من بیشتر از این خوشم اومده .
مادرزیرلب آرام به او گفت : علف باید به دهن بزی خوش بیاد
پدرهم یواشکی به مادر گفت : باشه مامانِ بزبز قندی
محمد که داشت به خود می پیچید و درحالیکه لب ودندانهایش را بهم میفشرد هِی توو دلش میگفت :
بابای بدسلیقه ، بابای بدسلیقه ، و دوام نیاورد و بسمت عمه رفت و گفت : رؤیا جون کجا رفتند چرا چند دقیقه س نمیان برای دیدنش دلم تنگ شد . بعد دهانشو به گوش عمه نزدیکتر کرد وگفت: امان از دست آقا داداشتون ، خواهشاً یه کاری برام بکنید اگه عجله نکنین بابا نسترنو برام ازشما خواستگاری میکنه .
عمه لبخندی زد و بسمت رؤیا رفت .
وقتی رؤیا با سینی چای آمد ، دل محمد آرام گرفت .
عمه وبرادرزاده روی دومبل کنارهم نشستند . عمه به محمد خیلی با صدای آرام گفت : اینکه میگی بابات بدسلیقه س قبول ، ولی اون حواسش به همه چیزهست . او آدمِ مارمو... ببخشید سیاستمداریه ، عمه جون گفته باشم و باید قول بدی همه آزمایش‌های ژنتیک را قبل ازعقد ، شما و رؤیا انجام بدید .
ومحمد چند بارتکرار کرد : چَشم ، شک نکنید . فقط بگید رؤیا بیاد که دیگه تحمل ندیدنشو ندارم .
عمه به محمد گفت : برعکس پدرت ، چقدر تو خوش سلیقه ای . خوش به حالِ دخترم .
وهردو خندیدند .
مادر و پدر به آندو گفتند : شما برادرزاده عمه چی بهم می گید می خندید ؟
و آندو گفتند : چیز مهمی نیست . بفرمائید چایی تون یخ کرد . بخورید تا آب حوض نشده .
عمه گفت : پسرم ! حالا بعد ازسربازی میخوای چی کار بکنی ؟
محمد گفت : تووی کارخونه ی بابا کار میکنم . بابا چند بار کار خوبی رو به من پیشنهاد داده .
عمه احسنتی به او گفت و محمد یکباره به ذهنش آمد و زمزمه وار به عمه گفت : نکنه درگیری شما با بابا سرکارخونه بوده ؟
عمه نجوا کنان گفت : گذشته ها گذشته . تو خودتو بخاطر حماقتهای ما دو تا ناراحت نکن . خوشبختانه اگرچه دیر، ولی همه چیز ختم به خیر شد. خوش به حال آدم هایی که هرچه زودتر سرِعقل میان . ما هم الکی بیست و خرده ای سال که میتوانست به شیرینی عسل باشه رُو از دست دادیم محمدجان .
بهمن بیدقی 99/7/19


0