نگاهم به فرش بود و قدمهایم را سریع تر از هر زمانی برمیداشتم انگار میخواستم به جایی برسم اما تهش سرم میخورد به دیوار و برمیگشتم شبیه ماشین دیوانه ها که به دیوار میخورند و دوباره راه خودشان را پیش میگیرند و اصلا حواسشان نیست چقدر بی هدفند.دوباره گوشی را برداشتم و زنگ زدم یک بوووق دو بوووووق در اخر صدای ((مشترک مورد نظر قادر به پاسخگویی نمیباشند لطفا بعدا شماره گیری فرمایید))این خانم از همه ی مردم دنیا بیشتر فحش میخورند .دوباره دستهایم را پشت کمرم قفل کردم و به قدم زدن ادامه دادم.و با خودم این افکار را مرور کردم.
یعنی کرونا گرفته؟
تصادف کرده؟
حمومه؟
گوشیشو جا گذاشته؟
خوابیده؟
رفته تو کما؟
و هزاران فکر دیگر که هیچکدامشان خوب نبود. دیگر راه رفتن هم سخت شده بود کم کم نگرانی به اضطراب تبدیل شد با دستهایی که میلرزید دستم را به دیوار گرفتم و چند نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم:اصلا فدای سرم شده. معلوم نیست سرش به چی گرمه؟معلوم نیست کجا داره خوش میگذرونه من دارم اینجا مثل بید میلرزم.
به دیوار تکیه دادم و روی زمین نشستم و اشکی بود که سرازیر شد .خسته و مضطرب به گوشی نگاه میکردم .راستی اخرین حرفم چی بود؟نکنه اون اخرین جمله بینمون بود؟نکنه دیگه نبینمش؟نکنه قرار باشه بدونش نفس بکشم؟من هنوز کلی حرف داشتم.کلی دوستت دارم. کلی عاااشقتم کلی حرف نزده.کلی ارزو طلب دارم .کلی کار داشتیم انجام بدیم.
دوازده سیزده ساعتی میشد از اخرین تماسم که گوشی زنگ خورد و من بعد از کلی استرس و نگرانی:
کدوووم گوری بودی کثافت😦
با کی بودی از من یادت رفته بود هااان
ای خائن.ای بی خیال.به توام میگن مرد .مردک بی خیال.دیگه نمیخوام صداتوبشنوم😕
و اون طرف خط متعجب و بهت زده سعی میکرد به منی که اتشفشانی از خشم بودم ارامش بده.
و من رگباری بد و بیراه میگفتم.خوب که تخلیه شد عصبانیتم و نفس عمیق کشیدم گفت:خانمم اجازه میدی این شوهر بیچاره از خودش دفاع کنه؟بابا بیمارستان بودم گرما زده شدم دیگه هیچی نفهمیدم چشم باز کردم دیدم شده نصفه شب اگه ناراحتی بیمارستان میمونم نمیام خونه.
من بین اشک و خشم و خنده گفتم:جرات داری بمون تا بیام خودم بکشمت و گوشی و قطع کردم.
انگار تازه نفسم باز شده بود.انگار تازه زنده شده بودم تمام افکارم را مرور کردم ان همه اشک ها و گریه ها را و ان یک نفر که همه ی دنیایم بود انگار خدا دوباره وجودش را با من هدیه داده بود.
نفس عمیقی کشیدم تمام سلولهای بدنم نفس کشیدند و گفتم خدایا شکرت همین که الان هست ممنونم همین که نفس میکشه خوشحالم از زمین بلند شدم و بساط شام را حاضر کردم
چند دقیقه ای گذشت صدای زنگ در برعکس همیشه گوش نواز شده بود.در را که باز کردم او میخندید و من اشک میریختم فکر نمیکردم یک روز اینقدر دیدن لبخندش خواستنی باشد.انقدر محکم بغلش کنم و با تمام وجود بگم ای احمق دوست داشتنی.