سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 28 آذر 1403
    18 جمادى الثانية 1446
      Wednesday 18 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        چهارشنبه ۲۸ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        خستگی های یک پدر
        ارسال شده توسط

        م فریاد(محمدرضا زارع)

        در تاریخ : سه شنبه ۱۱ شهريور ۱۳۹۹ ۱۷:۰۵
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۱۲ | نظرات : ۲۷

        خسته و كوفته از سر كار مي آيم.
        در را كه باز مي كنم، رعنا- دختر كلاس دومي ام- به طرفم مي دود و سلام مي كند و خودش را به من مي چسباند. خستگي ام را پنهان مي كنم و لبخندزنان مي گويم:
        • سلاااااااااام!... خانوم سلنا گومز!
        با اينكه قند توي دلش آب شده است، خودش را لوس مي كند و مي گويد:
        • بابايي!... اذيت نكن!
        همچنان لبخندزنان به طرف اتاقم مي روم و در حالي كه لباسهايم را عوض مي كنم، مي پرسم:
        • چه خبر دخترم؟!
        از توي اتاقش با صدای بلند جواب مي دهد:
        • سلامتي!... امروز خانوم چند تا كلمه داده كه بايد باهاش جمله بسازيم!... می پرسم:
        • جمله بسازيم؟!... يا جمله بسازي؟!
        با خنده مي گويد:
        • خب من جمله ميسازم، تو هم كمكم ميكني!
        از اتاق كه بيرون مي آيم، دفتر و مدادش را دستش گرفته و وسط هال ايستاده است. باز هم خستگي ام را پنهان مي كنم و با سرزندگي مي گويم:
        • تا تو صفحه ي دفترتو خط كشي كني، منم يه آبي به دست و روم ميزنم و ميام!...
        دست و صورتم را خشك مي كنم و كنارش مي نشينم. مي گويد:
        • اولين كلمهههههههه... دريا!
        مي گويم:
        • خب! يه جمله بگو كه توش"دريا" باشه!
        ته مدادش را بين لبهايش مي گذارد و پس از چند ثانيه فكر كردن، با خوشحالي مي گويد:
        • "ما پارسال به شمال رفتيم."
        با تعجب مي پرسم:
        • دخترم! مگه نبايد "دريا" توش باشه؟!
        معصومانه نگاهم مي كند و مي گويد:
        • خب بابايي! توي شمالم "دريا" هست ديگه!
        چنان از ته دل مي خندم كه رعنا هم به خنده مي افتد و خودش را در آغوشم پنهان مي كند...
        ديگر خبري از خستگي نيست...
         
        (م. فریاد_ یکی از این روزها)

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۰۳۱۱ در تاریخ سه شنبه ۱۱ شهريور ۱۳۹۹ ۱۷:۰۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2