صفحه رسمی شاعر سجاد محمد شریفی
|
سجاد محمد شریفی
|
تاریخ تولد: | يکشنبه ۲ مرداد ۱۳۷۹ |
برج تولد: | |
گروه: | شاعران نیمایی |
جنسیت: | مرد |
تاریخ عضویت: | يکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹ | شغل: | دانشجو معلم |
محل سکونت: | اصفهان |
علاقه مندی ها: | دل نوشته،داستان |
امتیاز : | ۱۵۰ |
تا کنون 35 کاربر 109 مرتبه در مجموع از این پروفایل دیدن کرده اند. |
درباره من: 🌹چشم ها را باید شست🌹
🌹جور دیگر باید دید🌹 |
|
|
|
اشعار ارسال شده
|
|
قدر نداند سفالگر خوش خیال آسمان
قدر این کوزک و سفال مهربان
************************************
...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۱۷۰۴۶ در تاریخ يکشنبه ۹ بهمن ۱۴۰۱ ۱۷:۳۰
نظرات: ۳
|
|
در کویر و جنگل و برهوت گمگشته ام
در میان ک،ج،ب درگیر گشته ام
آخرش در یک رهی این درّ نایاب را پیدا ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۰۹۰۶۶ در تاریخ شنبه ۲۰ فروردين ۱۴۰۱ ۱۹:۳۳
نظرات: ۵
|
|
آمد به دیدار دخترک
پسرکی ساده و بی رنگ
از خود واقعی هم واقعی تر بود
قبل از آنکه گوید حرفی دخترک
...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۰۵۸۸۱ در تاریخ چهارشنبه ۱ دی ۱۴۰۰ ۰۲:۴۳
نظرات: ۵
|
|
خیال تو مرا محبوس و آواره ام کرد
آواره این برزن و آن شارع ام کرد
غمت مرا ملول و عاجزم کرد
ملول ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۰۲۹۸۲ در تاریخ شنبه ۲۷ شهريور ۱۴۰۰ ۱۸:۱۲
نظرات: ۶
|
|
لاک پشتی آرزوی پرواز داشت ،زاغی شنید و قول تحقق آرزویش داد
لاک پشت گفت :چگونه
زاغ گفت:آشفته و نگر ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۰۱۹۴۷ در تاریخ يکشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۰ ۱۳:۱۴
نظرات: ۸
مجموع ۲۰ پست فعال در ۴ صفحه |
مطالب ارسالی در وبلاگ شاعر سجاد محمد شریفی
|
|
از آدمانی که قبل بلا : نوکرتم تا خِلا گویند.... هنگام بلا: خالی ام به خدا گویند و بعد دفع بلا : عشقی به خدا گویند.... متنفرم... چونان که از سوپ خرچنگ متنفرم....
|
|
يکشنبه ۱۲ فروردين ۱۴۰۳ ۰۵:۲۴
نظرات: ۰
|
|
در جمعیت هلهله بود.... به دنبالش بودم... از آخرین اغوش تنها ۵دقیقه می گذشت... تازه یاد گرفته بگوید: مادر... دوان دوان در پی پرکشیدگان و جاماندگان به دنبال او می دوید...<
|
|
دوشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۲ ۰۳:۳۱
نظرات: ۱۰
|
|
پاییز حس برگ های طلایی رنگ ، تو را تداعی می کند...... قدم در قدم در هوای نم نم باران پاییزی.... نوای وفاداری تو را در قلب فسرده از ریزش برگ های ناامیدی می نوازد... و این نوا
|
|
يکشنبه ۱۹ شهريور ۱۴۰۲ ۰۳:۲۵
نظرات: ۸
|
|
یک نفر از کسی،درخواست کرد کوه طلا رو برام می شود بیاورید. گفت:به روی چشم، رفت و کوه طلا رو برایش آورد، سپاسگزاری و تشکر کرد و گفت:حالا من چگونه این لطف رو جبران کنم؟؟<
|
|
شنبه ۱۱ شهريور ۱۴۰۲ ۰۴:۰۷
نظرات: ۰
|
|
روی صندلی کنکور نشسته بود و مدام به ساعت و برگه نگاه می کرد نگران بود........ منم به عنوان مراقب روی صندلی همه حرکاتشو زیر نظر داشتم..... انگارمنتظر چیزی بود...... رفتم کنارش و گفت
|
|
سه شنبه ۲۱ تير ۱۴۰۱ ۱۴:۲۳
نظرات: ۱۰
مجموع ۷ پست فعال در ۲ صفحه |