صفحه رسمی شاعر سجاد محمد شریفی
|
سجاد محمد شریفی
|
تاریخ تولد: | يکشنبه ۲ مرداد ۱۳۷۹ |
برج تولد: | |
گروه: | شاعران نیمایی |
جنسیت: | مرد |
تاریخ عضویت: | يکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹ | شغل: | دانشجو معلم |
محل سکونت: | اصفهان |
علاقه مندی ها: | دل نوشته،داستان |
امتیاز : | ۱۵۰ |
تا کنون 35 کاربر 109 مرتبه در مجموع از این پروفایل دیدن کرده اند. |
درباره من: 🌹چشم ها را باید شست🌹
🌹جور دیگر باید دید🌹 |
|
|
|
اشعار ارسال شده
|
|
شب است و آرامش برقرار است
در درگاه الله الجلال برقرار است
دل بی تاب انسان سائل بی قرار است
...
|
|
ثبت شده با شماره ۹۷۵۲۹ در تاریخ جمعه ۲۰ فروردين ۱۴۰۰ ۱۸:۳۲
نظرات: ۴
|
|
آسمان از آدمیان خسته است
دادزند،رعد زند،باد زند
آسمان از منفی گرایان خسته است
خیس کند،ناله ...
|
|
ثبت شده با شماره ۹۶۵۸۵ در تاریخ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۹ ۲۳:۴۱
نظرات: ۱۷
|
|
😑امتحان 😑
😰در این سرای امتحان کسی دم از امید نمی زند😰
😱در این حجم پر امتحان پرنده تقلب پر نمی زن ...
|
|
ثبت شده با شماره ۹۴۳۰۳ در تاریخ جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۹ ۱۵:۵۴
نظرات: ۱۴
|
|
بیامد آن روز تلخ و حزن ویرانه
شده است پرپر بال قاسم دردانه
ز فرط کوه غمی که فرو رسیدبه زمین
شده ...
|
|
ثبت شده با شماره ۹۴۰۳۲ در تاریخ جمعه ۱۲ دی ۱۳۹۹ ۰۳:۲۶
نظرات: ۱۰
|
|
🖤زین پس این گونه مطالب را بخش ارسال مطلب یا پست ارسال کنید > مدیریت سایت
داستان مادر کمر خمیده ام🖤
مادرم داشت خانه را تمیز می کرد
همه چیز خوب بود من هم داشتم با اسباب ...
|
|
ثبت شده با شماره ۹۳۸۷۱ در تاریخ دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۹ ۰۱:۴۱
نظرات: ۶
مجموع ۲۰ پست فعال در ۴ صفحه |
مطالب ارسالی در وبلاگ شاعر سجاد محمد شریفی
|
|
از آدمانی که قبل بلا : نوکرتم تا خِلا گویند.... هنگام بلا: خالی ام به خدا گویند و بعد دفع بلا : عشقی به خدا گویند.... متنفرم... چونان که از سوپ خرچنگ متنفرم....
|
|
يکشنبه ۱۲ فروردين ۱۴۰۳ ۰۵:۲۴
نظرات: ۰
|
|
در جمعیت هلهله بود.... به دنبالش بودم... از آخرین اغوش تنها ۵دقیقه می گذشت... تازه یاد گرفته بگوید: مادر... دوان دوان در پی پرکشیدگان و جاماندگان به دنبال او می دوید...<
|
|
دوشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۲ ۰۳:۳۱
نظرات: ۱۰
|
|
پاییز حس برگ های طلایی رنگ ، تو را تداعی می کند...... قدم در قدم در هوای نم نم باران پاییزی.... نوای وفاداری تو را در قلب فسرده از ریزش برگ های ناامیدی می نوازد... و این نوا
|
|
يکشنبه ۱۹ شهريور ۱۴۰۲ ۰۳:۲۵
نظرات: ۸
|
|
یک نفر از کسی،درخواست کرد کوه طلا رو برام می شود بیاورید. گفت:به روی چشم، رفت و کوه طلا رو برایش آورد، سپاسگزاری و تشکر کرد و گفت:حالا من چگونه این لطف رو جبران کنم؟؟<
|
|
شنبه ۱۱ شهريور ۱۴۰۲ ۰۴:۰۷
نظرات: ۰
|
|
روی صندلی کنکور نشسته بود و مدام به ساعت و برگه نگاه می کرد نگران بود........ منم به عنوان مراقب روی صندلی همه حرکاتشو زیر نظر داشتم..... انگارمنتظر چیزی بود...... رفتم کنارش و گفت
|
|
سه شنبه ۲۱ تير ۱۴۰۱ ۱۴:۲۳
نظرات: ۱۰
مجموع ۷ پست فعال در ۲ صفحه |