دل به امید وصالت تا کجا آمد تو هم یار از کنارش رد شدی
گل به راهش میدمید اما شدی طوفان و چون خار از بهارش رد شدی قاصدک ها تا تماشا آمدند و با خبر از تو تمام کوچه ها
دل به امید تو و تو بیخبر از سال و ماه انتظارش رد شدی
حال او وقتی که کویت آمدم حال پریشانان نبود و استوار
غم به دامانش نشاندی تا غروب انتظار از حال زارش رد شدی
شرمم آمد با تو از چشم انتظاری ها بگویم تا در آنجا دیدمت
انتظار و انتظار اما تو از صبر و قرار بیقرارش رد شدی
خنده میزد دل که وصل آمد خدا اما چرا ای بی وفا با او چنین
بردی از من روی خود پنهان و یک دم از دو چشم رهسپارش رد شدی آمدم بی اختیار اما دلم راضی نبود از ماندنم در شهر تو
گیر و دار دل تو و بیدل تو هم بی گیر و دار از گیر و دارش رد شدی
با تو امیدم که میشد از من و بر من گذشت و تا کجاها دل سپرد
پای او در اختیارت بیقرار اما تو هم از اختیارش رد شدی
تازه شد با دیدنت در جان من آن خاطرات مهر و مهمانداریت
مهربان از او گذشتی از وفای استوار و با وقارش رد شدی
دل به دیدارت تمام خاطرات کهنه را تا انتظارت تازه کرد
تو نگاهی کردی و تا انتها از شانه های تازه کارش رد شدی
...
مهدی بدری(دلسوز)
گل به راهش میدمید اما شدی طوفان و چون خار از بهارش رد شدی.
قاصدک ها تا تماشا آمدند و با خبر از تو تمام کوچه ها
دل به امید تو و تو بیخبر از سال و ماه انتظارش رد شدی.
حال او وقتی که کویت آمدم حال پریشانان نبود واستوار
غم به دامانش نشاندی تا غروب انتظار از حال زارش رد شدی.
شرمم آمد با تو از چشم انتظاری ها بگویم تا در آنجا دیدمت.
انتظار و انتظار اما تو از صبر و قرار بیقرارش رد شدی
خنده میزد دل که وصل آمد خدا اما چرا ای بی وفا با او چنین.
بردی از من روی خود پنهان و یک دم از دو چشم رهسپارش رد شدی.
آمدم بی اختیار اما دلم راضی نبود از ماندنم در شهر تو
گیر و دار دل تو و بیدل تو هم بی گیر و دار از گیر و دارش رد شدی.
با تو امیدم که میشد از من و بر من گذشت و تا کجاها دل سپرد پای او در اختیارت بیقرار اما تو هم از اختیارش رد شدی .
تازه شد با دیدنت در جان من آن خاطرات مهر و مهمانداریت مهربان از او گذشتی از وفای استوار و با وقارش رد شدی.
دل به دیدارت تمام خاطرات کهنه را تا انتظارت تازه کرد
تو نگاهی کردی و تا انتها از شانه های تازه کارش رد شد.
درود
شاید اینگونه بود؟