پنکه ی سقفی
کل دنیایش شده بود یک کویر و،
یک چهاردیواری ، یک پنجره ، یک درب و،
یک پنکه ی سقفی
یادِ دنیای ، چندروز پیش اش افتاد
کل دنیایش شده بود یک قطب و،
یک ایگلوی اسکیمویی همجوار با ،
یک تنگه ی برفی
چرا او نمی شکست
چو شیشه ای ،
با اینهمه تغییرِ دما ؟
چرا او نمی شکست
اینهمه سکوت را ؟
مگر او نداشت حرفی ؟
او همیشه غرق بود
به دنیای خود و، به ماجرای ،
دریای خودش
شنا میکرد دائم ، به کامِ رؤیاهای ژرفی
رؤیاهایی که ، خیلی
فراتر بود ، از چهاردیواری اش
آن چهاردیواری بهرِ روحی دریایی
بود ، همچون ظرفی
دلش خوش بود که آنهمه جهنم
آرام گیرد و کمی خنک شود
به تلاشِ بی سرانجامِ یک پنکه ی سقفی
اما نشد
و یا زمهریر و، آنهمه یخزدگی
آرام گیرد به آتشی
درآن چک چکِ نزدیک به فنا
درآن مأمن برفی
اما نشد
دیوانه شد
زد خودش را به دریای خودش
غرق شد میانِ افکارِ خودش
اما استوار برجای خودش ،
مانده بود ، آن تنگه ی برفی
هنوز می چرخید
بی هیچ ثمر
آن پنکه ی سقفی
بهمن بیدقی 1400/3/21
بسیار زیبا و پر معنی است
موفق باشید