در بیشه جنگلهای آرتویس بود،
در میان درختان، در زمینی غرق در خون،
سرباز زخمی آلمانی خفته،
و نوای گریه های او در شب طنین انداز ،
در پوچی... هیج بازتابی پاسخگوی درخواست او نیست،
آیا آنقدر خون از او میرود تا چون جانوری بمیرد،
آن تیر در شکم تنها خواهد مرد؟
سپس ناگهان
گامهای سنگینی از سمت راست [به سمت او ] می آیند،
می شنود که چگونه بر کف جنگل میکوبند،
و امید تازه ای در روانش شکل میگیرد،
و حال از چپ ...
و حال از دو سوی ...
دو مرد به خوابگاه تیره روز او نزدیک میگردند،
یکی آلمانی و دیگری فرانسوی
هر یک بدبینانه دیگری را مینگرد
و با اسلحه خود دیگری را می ترساند،
مبارز آلمانی میپرسد :
" تو اینجا چه میکنی؟
نوایی نیازمند مرا برای کمک فرا خواند "
" او دشمن توست "
" او مردی است که رنج میبرد "
و هر دو بی کلام سلاحشان را پایین آوردند
و دستهایشان را در هم پیچیده
و با ماهیچه های در هم تنیده، به دقت
سرباز زخمی را بلند کردند، به مانند آنکه در برانکاردی [خفته] باشد،
او را از میان جنگل بیرون بردند .
" تا زمانیکه به پایگاه آلمانها رسیدند "
" هم اکنون همه چیز به پایان رسیده است، از او به خوبی مراقبت میگردد "
و مبارز فرانسوی به جنگل باز میگردد،
ولی مبارز آلمانی دست او را در چنگ میگیرد،
نگاه میکند، گام برمیدارد، در چشمان غمبار [او ]
و با دلگرمی شومی به او میگوید :
" نمیدانم چه سرنوشتی ما را چشم در راه است،
که بر طبق قواعد درنیافتنی در ستاره هاست
شاید من بمیرم، قربانی گلوله تو
شاید [گلوله] من در ماسه به تو برخورد،
و بسته به شانس در جنگ دارد،
ولی به هر روی هر آنچه که است و خواهد آمد،
ما در این هنگامه های روحانی زیستیم،
جاییکه بشر خود را در بشر یافت ...
و هم اکنون بدرود و پروردگار با تو باشد !
((برگرفته از آثار پاسخ به هیتلر))بوسیله میلاد غریبی زاده