ای شهاب سنگ های آویزان ....!
و ای کواکب بی پندار
که ماه را دور زده اید...!
تا دریغ بدارد از من ؛ همه ی روشنائی شب را
در سلول انفرادی ؛
می دانید....؟!
نه ! هر گز نخواهید دانست که ...!
من ، رهگذری ناشی بودم که یکباره از زندان مخوف تن رها گردیدم....
بی مهابا پرسه می زدم در کوچه های سرگردانی
" دوست داشتن مسافران ، قطعه ای از کویر
ترک خورده ی قلب متروکه ام بود ....!
دلم می خواست برای احیای قلب سوخته ی خود
به تک تک عابران نذر دوست داشتن خیرات کنم.....!"
ولیکن ! سفر را فاجعه ای می انگاشتم که
تقدیرم را زیر و زبر ساخته بود....
چه سود....؟!
نمی دانستم که : شاید مرا به خاطر قصاص حماقت ؛
به تبعیدگاه انزوا روانه ساخته اند....!
من...!
رهگذری بودم ، در ایستگاه ناکامی ،
که برای تمامی هم قطاران سرنوشت ؛
با لبخند دست تکان می دادم ....!
آه و دریغا....!
" دستم شکست ، بی نمک !"
و ریشخند بی جانم خشکیده گردید بر هیزم لب های تبخال زده....!
بی خیال زندانبان که چوب محبت می نوازید...!
و هم سلولی های نامرئی که گاهی نشانه ای از خود
بر جای می گذاشتند...!
" گذشت آنچه که نباید می گذشت "
من به خلوت خود انس گرفته بودم......
با بیگاری های کمر شکن که کوه را هم از پای می انداخت.....
و مسافران به تکاپوی آزادی ، خود را فریفته بودند....!
" لطفا به ملاقات من نیائید...! "
چرا که آنقدر نیش مار چشیده ام که همه ی وجودم زهر آگین است....!
اژدهای خفته ی درونم بیدار گردیده و بیداد می کند.....!
آسیب خواهد زد هر آنچه را که بر سر راه خود مانع ببیند ؛
و خواهد سوزانید با آتش سینه ، زبان در کام فرو رفته را.....!
" فراموش کنید این حبس ابد را "
به جرم داشتن دلی وسیع که با ریزش قطره های اشکی به تلاطم می افتاد....!
آری ....!
فراموش کنید ، فراموش خانه ی این محبوس را
تا در کنجی و در چمبر زخمی خود جان سپارد....
بی شک ! عاقبت پوست خواهد انداخت....،!
و نیز مشهور است که اژدها همواره نگهبان گنجینه ای ارزشمند است......
جان اژدها را فدای گنجینه ی دل مسافران ؛
به بهایی گزاف خواهم پرداخت....!
بهای اعتماد....!
" اعتمادم بی اعتبار گردید"
" من رهگذری خام و ناشی بودم
که برای همه ی مسافران لبخند می زد
با محبت هائی که منفور گردید.....!
و دست تکان می داد
اما ....!
" شکست دست بی نمک....! "
و لبخند سرد ماسیده گردید ....!
هیهات ! بر من
که امروز از چوب ندامت خود
روح مجروحم را تغذیه خواهم نمود.....!
افسوس !
که دیگر خیلی دیر احوال زمانه را شناختم ....!
( چقدر میهمان نواز بودند.... !
با فنجان قهوه ی تلخ " افترا "
و قند پهلوی "تحقیر "
و شیر ه ی " ناسزا " .......؟! "
" گذشت آنچه که نباید...! "
آخر ....!
مگر میدان نبرد بود....؟!
که شوالیه های قلم به دست می تاختند
با رخش الفاظ سرکش
آیا باید حق تردد های بیگاه خود را تاوان سنگین بپردازم ....؟
به گمانم خدای هم .... !
از آفرینش ساده دلی چون من پشیمان گردیده ......؟!
" عاقبت ، روزی دست بی نمک خود را
با همان " آتش " خواهم سوزانید
که دیگر برای رهگذران آخرین قطار سرنوشت
تکان نخورد....! "
و لبخند خود را به عزای دل پر پر خود خواهم نشانید....!
که هوای شاعری را از سر سوداوی بیرون براند....!
" حتی ! سنگ مزارم را بی نشان نقش خواهم بست
تا مسافران نفرین های شاعرانه ی خود را ندانند
با کدامین حلوای مسقط مزه مزه نمایند....!؟ "
" برای دلم می نویسم ....! "
" شادی نامه های سپید " را ......!
پ.ن
" این فقط یک سپید نامه ی ساده با تصویر سازی های
معمولی است و اشعار بیشتر جنبه ی خیالپردازی دارند تا حقیقت "
.....................................
افرا _ بهار ۱۴۰۰