آرزوهایم
راه عاشقانه ی، شیرینِ آن فرهادِ مجنون میروم
غرق شدن، به راه مجنونانه ی شیرین برایم آرزوست
اینهمه خارمغیلان بر سرِ راه است و من
نِیل به کعبه ی دلِ شیرین برایم آرزوست
محوِ آن شیرینیِ شیرینم هستم ، دائم در رؤیا همی
خونِ دل خوردن دراین ره هم برای کسبِ فیض
بس برایم آرزوست
خوب میدانم بدون خوردنِ این خونِ دل
شیرین ، رضا نمیدهد ، هیچ به عشقِ این جنون
بهراینست که همی شیرین سرودنها را چاشنی کرده ام،
با قطره های خون که دائم میچکند، ازچشمِ این خودکارها
خونِ دل ، آمیخته با اشکِ قلم ،
تا رضایش را بیابم ! آن برایم آرزوست
غمگساری و غنا و مُغْنی و شیرین غنودن
تا که نامِ عشق را بر دل گذاری و،
صفا و مفتی فرهادانه مجنونی نمودن ،
بس برایم آرزوست
من دراین ره چشمداشت ام نیست ، هیچ
جزهمان شیرینِ خود
یک هم آغوشیِ ساده درمیانِ نور رؤیایی او
لحظه لحظه تا ابدهایم برایم آرزوست
مستم و حتی کلامم را نمی فهمم حواسم نیست ،
جز سوی گُل ام
یک گلستانی ز گل ، و چشمهایم
که ریزم مثل فرش قرمزی، درمسیرِ آن قدمهایش برایم آرزوست
سجده درمقابل شیرین خدایم بس چه شیرین است دوست
یک نمازِ با تأمل که درونش محو گردم و،
دگرپیدا نگردم بس برایم آرزوست
بهمن بیدقی 1400/3/10
خدمت شما شاعر عزیز
بسیار
بسیار دلنشین بود
لذت بردم
قلمتان همیشه توانا
لحظه لحظه های دلتان شاد
آرزو دارم همیشه
موفق و پیروز باشید
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘