به حالِ خود وا نمی گذارد جنونم از عشقِ رویِ ماهت
گذشته عمرم- به باطل امّا نه- بلکه در جستجویِ راهت
چه بی محابا گذشته ام از خودم به امّیدِ این که روزی
در آورم سر مگر که ای عشقِ آتشین از گلویِ چاهت
چگونه دریابی ام توئی که نَبُرده ای بویی از مشقّت
نَفَس پی افتاده استَم از بس دویده ام رو به سویِ جاهت
دلا نپرهیزی از گدائیِّ عشقِ پاکی که آسمانی ست
که لذّت از نشئگی بَری، می، اگر دهند از سبویِ شاهت
خوشا به حالت فراغ بالی و بی خبر از غمی که دارم
نَکَنده بنیادِ هستی آری سرشکِ بی رنگِ مویه، گاهت
خلوصت است از منیّت ای دل عیارِ مستی و عشق تنها
چه جز مَنِیَّت مگر شود در طریقتِ عشق پویه کاهت؟
گریستی تا عیان کنی ماتمی که در سینه ات نهان است
چون آفتابی نمی شود جز به گریه راز مگویِ آهت
تو دلستانی دلت تهی از نشاط آنی مباد هرگز
سر از لحد در بیاورد هر که هست بی رنگ و روی خواهت
به حالِ خود وا نمی گذارد جنونم از عشقِ رویِ ماهت
گذشته عمرم- به باطل امّا نه- بلکه در جستجویِ راهت
درودها استاد فاخرسرا
مانند همیشه غزلی ناب و فاخر را به اشتراک گذاشتید و تا جایی که وقت اجازه داد و دیدگاه کاربران را خواندم، متوجّه شدم که دوستان؛ بهویژه جناب هداوند پیرامون محاسن آن مطالبی را نگاشتهاند.
فقط سه نکته:
_به نظرم از حرف اضافهی (از) زیاد استفاده نمودهاید. به جز یک بیت، در بقیهی ابیات، و اکثر مصراعها این حرف کاربرد یافته است؛ مثلا آنجا که در یک مصراع، دوبار این حرف را مورد کاربرد قرار دادهاید و فرمودهاید:
که (لذّت از) نشئگی بَری، می، اگر (دهند از) سبویِ شاهت
به نظرم میشد گفت:
که (لذّتِ) نشئگی بَری، می، اگر دهند از سبویِ شاهت
_پیرامون واژهی (منیّت) که به معنای: خودخواهی؛ خودپسندی؛ تکبر و نخوت است، درست است که این واژه در منابع متعددی؛ از جمله تذکرةالاولیاء و مرصادالعباد آمده است؛ امّا با توجّه به اینکه مصدر جعلیای است که از ضمیر فارسی (من) + پسوند (یت) عربی ساخته شده است، بهتر نیست که تا میشود از کاربرد آن پرهیز شود؟
_ پیرامون چالشی که در صفحهی پربارتان برگزار نمودهاید، سه بیت مجزا گفتهام. ذیلا میآورم و مشتاقم بدانم پاسختان چیست؟
پیشاپیش اشاره میکنم که من نیز حرف اضافهی (از) را به کار بردهام؛ امّا نه بهشدّت جنابعالی که تقریبا در تمام مصراعها استفاده نمودهاید و دیگر اینکه سرودههای من، تکبیتهایی جدا هستند و نیز استفاده از آنها نقشی در اختیارات وزنی و ساختنِ وزن ندارد.
۱_
نبودهای، گر چه آفتابی، گهی میانِ سمای جانم
دلم ولی، قصّه گفته از، آفتابِ روی نکوی تاهت
تاه: تک. (در اینجا خاص و منحصر به فرد)
۲_
نگو نخوان قصّه از نهانِ دلی که سرگشته گشته هردم
چرا که خواهد، جنونِ جانم، تو را، چنان آرزوی داهت
داه: کنیزک؛ پرستار.
*البته اگر این بیت در غزلی بود که در آن، حرف (از) را زیاد مورد استفاده قرار داده بودم، برای کاستن از تکرارِ (از) مصراع نخست آن را بدین شکل میآوردم:
نگو نخوان قصّهی نهانِ دلی که سرگشته گشته هردم
۳_
مدام در سینهام روان گشته حسرتِ آبِ چشمهی مهر
منم همان تشنهای که دارد میانِ جان آرزوی باهت
انشالله پاسختان را خواهم خواند و خواهم آموخت.
زلال اندیشهتان هماره جاری🌺