ناقدی شاعر که با درد آشنا
شعر تر را می سراید سخته لا
گر ببیند کوچه ها پس کوچه ای
مردمش محتاج شب نانی دلا
یاد دیرین آن قلندر لحظه ای
شد تداعی ذهن ، داور بین ما
هر کسی در لاک خود چون پیله ای
فکرها دارد ز بندی کی رها
روزگاری حال را بینی عزیز
جنگلی فرضی تنازع گر بقا
دلبران امروز را با دی قیاس
دلبری را یاد کن در ناکجا
ناکجا آباد شهری آرزو
گر چه رؤیایی حقیقت را نما
لحظه آمد در برم شد خلسه ای
بی خود از خود راه پیدا بر فنا
عشق را رؤیت ز حوّا ، آدمی
منحنی عشقی کمان قوسی نما
گر چه پیری عشق را رؤیت دمی
مرحبایی پایبندی عشق را
عشق اویی را کنم یادآوری
لم یلد یولد خدایی ، ناقدا
حمد رحمانی کنی هر دم ولی
زاده عشقی گشته ای ، فانی سرا
در سرا فانی جهانی زندگی
عابر از کویی که روح از تن جدا
ای رها از خاک جانب اخروی
عابر از ره ابتدا تا انتها
رخت خود را بسته ای بی توشه ای
حال دانی واقعیّت ماجرا
ولی اله بایبوردی
22 / 12 / 1399
بسیار زیبا و شورانگیز بود
مبین مشکلات جامعه
موفق باشید