کُلاه
امیر مقدم
سرم سامان نمی گیرد، عجب رسمی دراُفتاده.
کَلامم جان نمی گیرد، تو گویی جان وراُفتاده.
به سختی روز، شب گشت و به تلخی ماه رو پوشید،
طلوع آفتاب انگار، دگر از مَنْظَر اُفتاده.
به چشمانمْ نَمِ اشکی نمانده، جمله افشاندم.
تمام فِعل های شاد، زِ بُنْ، از مصدر افتاده.
دراین بازار مَکّاره، سرِ هم شیره می مالیم،
کُلاهم را نمی یابم، کُلاهم از سر افتاده.
زساقی جام دزدیدند، زمطرب زخمهی سازش،
زبابا آب و نانش را، زلوطی عنترافتاده.
خطابه لال میگوید، فتاوی مفتی مفسد.
اگر هم مرد راهی بود، دگر از استر افتاده.
گَلِ آن میخ زَنگاری، لباسم روزیِ بید است.
تمام سنگ ها خاراست. زُلال از مرمرافتاده.
سراسر پند و حکمت بود تمام شعرها روزی،
مخوان، آن واژه های ناب، دگر از دفتر افتاده.
نمانده اصلی از چیزی، دروغین گشته حتّی عشق.
نَفیر از ناله هایِ نِی، شَمیم از عنبر افتاده.
زِراه شیریِ شیرین، که زادن گاهِ انسان است،
دوصد خورشید شد خاموش، هزاران اختر افتاده.
چه میدانیم از سیمرغ؟ زِ راز آتش و قُقْنُوس؟
چه میگویم زمانیکه، کبوتر از پر افتاده.
چگونه من غزل سازم که کورند و کرند این قوم،
کلامم قطره اشکی راست که از چشمِ تر افتاده.
1389