در به در رفتم به سویِ کوچه یِ تنهایی ام
تا رسیدم سویِ باغِ غنچه یِ شیدایی ام
چون رسیدم آن سرا گل ها همه دلمرده بود
زیرِ دستانِ زمستان یک به یک پژمرده بود
بادی بر رویِ چمن یکسر در آن باغِ خزان
سویِ گلزارِ امیدم گَردی از حسرت وزان
یادم آمد بلبلِ شیدا غزلخوان می سرود
اندر آن باغِ بهاری یکسره دل می ربود
یادم آمد قاصدک ها سویِ باغم می رسید
مژده ای از گُلعزارم رویِ جانم می پرید
یادم آمد غنچه شادان می شد از بویِ رَهَش
بوسه چندان می شد از گل گونهِ رویِ مَهَش
یادم آمد آن نشستن هایِ آرام و صبور
قصه هایِ آشنایی در بهاری بی عبور
یادم آمد می رسیدی بویِ گل هم می دمید
وان غزالِ واله شادان از نگاهت می رمید
یادم آمد قلبِ من با دیدنت پر می کشید
از تمامِ غُصه هایِ سال و ماهش می رَهید
اینک از باغِ نویدم پس کجا شد قاصدک
وز سرِ دستِ امیدم پس کجا شد شاپرک؟
وحشتی دیدم در آن گلزارِ سر تا سر غریب
کان زمستان با غرورش زد به باغِ دل فریب
یادم آمد از جفایت قاصدک هم ناله زد
باغِ بی برگم فغان ها در فراقِ ژاله زد
یادم آمد دیدگانم از فراقت خسته شد
وه که نایِ بلبلِ شیدایِ باغم بسته شد
یادم آمد رفتنت یکباره آتش زد به باغ
من ز کوچه در گذر اما دلم آشوب و داغ!
...
مهدی بدری(دلسوز)
بسیار زیبا و دلنشین بود
سرشار از احساس