گفت صبوحی، انبیا و اولیا ** داشتند نَفسِ دِگَر جز امر الاه
هر یکی را گفت از بال و پرش ** نوبه خضر هم جهید از دامنش
گفت ، خضر آگَه بود از امر الاه ** هر چه او می گفت ،می کرد بی گناه
گفت صبوحی ،خضر از بهر آن رفتش به دِیر ** عمر باقی یابد از آب دو غیر
ای صبوحی خضر شاهکارت را بدید ** ز ابیاتت حال دیگر برجهید
ماند حیران ای شهید گنجوی ** گر تو حکمت داشتی جز برزخی
گر تو پیرو قرآن هم می بُدی ** همچین ابیاتی نمی گفته بُدی
زانکه دانی برگکی از اشجرش ** بی امر الاه کِی بریزد گلپرش
چونکه تو میهمان در برزخ بُدی ** حکمتش را کِی تو آمُخته بُدی
حکمتش آن بود که خضر از امر الاه ** دور باشد از پیام اولیا
گربدانستی که حکمت در کجاست ** سجده سجده یافتیش از عمر راست
بود همچین بیتی از ابیاتتان ** راه راه می گشتی ز بالا پایتان
تا سرت زانو برفت سررشته را ** یافتی آنچه می گشتی پا به پا
یافتنت بود برزخستان ای پسر ** داشتی علم غمی آگَه به سَر
گر خدا خضر را داد عمری دراز ** این نباشد آرزوی خضر راست
گر تو حکمت را ندانستی خَمُش ** زانکه گُنَه از چنین رَه آید به هُش
تو ندانسته حکمت، بهتان گفته ای ** زین سبب در برزخستان خفته ای
جالب و زیباست